۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه

L'IRAN

من اينجا زندگي ميكنم تو ايران
سرزميني كه هيچي نداره
هيچي
اما مردمش خودشون رو برتر از همه دنيا ميدونن
به پشتوانه تاريخي كه معلوم نيست دروغه يا راست
من تو ايران زندگي ميكنم
مردم اينجا خطرناك ترين دين هاي دنيا رو دارن
دروغ ميگن با اجازه دينشون
ظلم ميكنن با اجازه دينشون
قتل و تجاوز ميكنن با مجوز دينشون
مردم اينجا كسي رو كه مثل خودشون فكر نكنه تحمل نميكنن
مردم اينجا فقيرن
مردم اينجا حتي نوني واسه خوردن ندارن
كافيه آخر شب يه سر به بازاراي تره بار بزني و رقابت زنهايي رو ببيني كه ظاهرشون مثل فقرا نيست اما چنان تو ته مونده ها و گنديده هاي بازار ميگردن .......

اينجا تو اطراف شهراي بزرگ كه مردمش به بزرگي پوچ خودشون مينازن
پدر و مادرا برا زنده موندن دختراشون رو ميفروشن
به قيمت چند روز غذا
اينجا همه چشمشون به دست دولته
حكومت همه رو محتاج خودش كرده
حكومت عاقله و مردم نادون
حكومت براي مردم تصميم ميگيره چون مردم صغيرن
اينجا حاكم عالم دينيه
و عالم دينيمردم رو حد ميزنه
تا حياتشون جاري باشه
قرنهبيست و يكمه و بيسوادي داره ريشه مملكته منو ميكنه
بي سوادي....
كاش فقط خوندن و نوشتن بود كه البته تو همينشم مشكل داريم
مردم من چيزي رو كه نشناسن محكوم ميكنن
اونايي كه اسم روشنفكر رو خودشون ميزارن از همه كته فكرا كوته فكر ترن
به خودشون اجازه نميدن تو افمار گذشتشون شك كنن
واسه خودشون از گند هايي كه گذشتگانشون زدن اصول ميسازن
روشنفكر اينجا نه اينكه جرئت شك كردن نداره
اصلا به شك كردن فكر نمكنه
حتي اگه اون اصول لعنتي حكم مرگ خودشو بده
من اينجا به دنيا اومدم
اينجا زندگي ميكنم
سعي ميكنم محكوم نباشم به اينجا موندن
اميدم به تغيير در حد 5 درصده
البته تا وقتي كه اينجام جونم رو واسه همون 5 درصد ميكنم
5 در صدي كه از لحظ آماري جز غير ممكناس

وقتي ميفهمم تنهام كه

وقتي ميفهمم تنهام كه.....
ميخوام از خيابون رد شم دست گرمي نيست كه بگيرمش و خودم رو بهش بچسبونم
تا احساس امنيت كنم
وقتي ميفهمم تنهام كه
دارم زير بار حرفاو غصه ها و قصه ها له ميشم اما كسي نيست كه حرفام رو بهش بزنم
وقتي ميفهمم تنهام كه
كنتكت گوشيم رو بالا پايين ميكنم تا يكي رو پيدا كنم و واسش حرف بزنم
اما با اينكه اين كنتكت پر از اسماي جور واجوره اما كسي رو پيدا نميكنم
وقتي ميفهمم تنهام كه
واسه خريد ميرم كسي بام نيست
از اتاق پرو كه ميام بيرون كسي جز فروشنده منتظرم نيست و فقط بايد از اون نظر بخوام
وقتي ميفهمم تنهام كه
ميخوام تو باغ قدم بزنم اما كسي نيست كه اون هجوم كلماتي رو كه به ذهنم مياد بهش منتقل كنم
وقتي ميفهمم تنهام كه
تو مهموني هر كس يكي رو تو آغوش گرفته و من تنهام....
وقتي ميفهمم تنهام كه
گاهي يك هفته ميشه و هيچكس به گوشيم زنگ نميزنه
وقتي ميفهمم تنهام كه
بعد از يه روز سخت و پر استرس يا يه روز شادو مفرح ميخوام بخزم تو رخت خواب
اما رخت خوابم سرده سرده و من تنهاي تنها
ولبريز از خواهش
نميدونم اين تنهايي رو كي بايد پر كنه؟
اين گي هايي كه ميبينم
گي هايي كه گاهي منو به شك ميندازن كه من اصلا گي هستم يا نه؟
به قول حميد اين شك تو اين نيست كه من به همجنس خودم تمايل دارم يا نه اين شك توي رفتاره
توي طرز فكره
توي عمله
ميگن باز هم بايد گشت
اما نميدونم چرا هرچي بيشتر ميگردم كمتر پيدا ميكنم
كمتر پيدا ميكنم و اين حس كه:
وقتي ميفهمم تنهام كه.....
تو شبانه روزم بيشتر خودشو نشون ميده و با صداي بلند حضور زشتشو تو قلبم فرياد ميزنه

۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

منتظري


ساعت 9 صبح واسم اس ام اس اومد
آيت ا... منتظري فوت كرد
خبر ناراحت كننده اي بود
بهت زده بودم
چرا الان؟
احتمالا سرش رو زير آب كردن
اينا افكاري بود كه از ذهنم عبور ميكرد
و اندك اميدي كه شايد خبر شايعه باشه
اما نيم ساعت بعد اس ام اسا شروع شد
رفتم سايت دانشگاه بالاترين باز نشد
توي بي بي سي هم خبري نبود
تا بلاخره رفتم ايسنا
آره خبر تاييد شده بود
و دست به كار شدم و اس ام اس رو واسه كسايي كه فكر ميكردم خبر واسشون مهمه فرستادم
همه ناراحت بودن

رفتم تو فكر ياد همين 8-9 ماه پيش افتادم توي بلاگ پسر يه مطلب بود با اين موضوع كه در مورد همجنسگرايي از آقاي منتظري سوال شده بود
البته اينترنتي و از طريق سايتشون
متني كه پرسنده سوال نوشته بود واقعا عالي و قانع كننده بود
وقتي متن رو ميخوندم با خودم ميگفتم اگه يه روز بخوام كامينگ اوت كنم بي شك از اين متن استفاده ميكنم
متن روشن
منطقي
با دليل و برهان و سند
و در حد 15-16 خط يا بيشتر بود فكر كنم
و جواب سايت اقاي منتظري
در حد دو سه خط همجنسگرايي رو عملي اشتباه
خطر آفرين واسه جامعه
و در هر حالتي حرام دونسته بود

چرا من بايد زير علم يه همچين آدمي سينه بزنم؟
من كه كلا با سينه زدن مخالفم اونم زير علم هر كي!
نميخوام فعاليت هاش براي حقوق اقليت هايي مثل بهايي ها ناديده بگيرم
يا عمل مردانه اي كه سال 67 در اعتراض به قتل عام هاي وحشيانه كرد

اما اين فرد مذهبيه
اين فرد نميتونه به قول خانوم شيرين عبادي: پدر مبارزه براي حقوق بشر در ايران باشه
از مبارزه براي حقوق بشر در ايران
تاكييد ميكنم در ايران
هنوز كودكي به دنيا نيومده كه پدري داشته باشه
شايد يه جاهايي يه نطفه هايي بسته شده باشه امادر همون نطفه خفه شده

اما ميشه اين مرد رو ستود
ستودني كه جاهلانه نباشه
افكاري داشت خوب و بد
اون نظريه ولايت فقيه رو تو قانون اساسي چپوند اما انقدر مرد بود بياد بگه مردم از من بگذريد
منو ببخشيد نظريه ولايت مطلقه فقيه شركه

به هر حال
اون الان مرده و مرگش هم سر و صداهايي رو بلند كرد كه احتمالا ادامه خواهد داشت
اما مهم اينه كه ما بدونيم داريم براي كي؟ چه ميكنيم؟ و چي صرف ميكنيم؟

۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

پشيماني


گوشيم زنگ خورد
_الو سلام خوبي آرش؟
_سلام مرسي سام امشب چيكارهاي ميتونم ازت يه خواهشي بكنم؟
_جانم بفرما برنامه خاصي ندارم
_امشب داريم ميريم خواستگاري تو سليقت خوبه جاهاي خوب رو هم بلدي مياي بريم گل و شيرني بخريم؟
انگار آب يخ ريخته بون روم
داشتم راه ميرفتم وايسادم پام سست شده بود
سعي كردم خودم رو كنترل كنم اما صدام ميلرزيد
گفتم :ااااا نميدونم بت خبر ميدم تا نيم ساعت ديگه فعلا خدافظ
گفت :باشه پس منتظرتم خدافظ

نميدونستم چي كار كنم؟
حالا فهميدم چرا اونشب كه با هم بوديم هي خودش رو از من دور ميكرد
فكر كردم توبه كرده
يه زمزمه هايي شنيده بودم اما باورم نميشد آخه چطور ميتونست؟
اون اس ام اس ها كه بهم ميداد چي؟
اون اس ام اس ها مطمئنم كرد كه خيلي بيشتر از تو رختخواب بهم علاقه داره
رفتم تو اينباكس موبايلم
اون پيام ها رو پيدا كردم
سام به خدا خيلي دوست دارم
ياد اون شباي باروني تو حياط پر از گل خونه مامانبزرگ افتادم
بارون نم نم ميومد
چندين ساعت با هم حرف زديم
تنها كسي تو فاميل بودي كه بهش اعتماد كردم و گفتم دين رو قبول ندارم
چرا اينجوري شد؟
با خودم گفتم بايد حرف دلم رو بهش بزنم
بش زنگ زدم گفتم تا نيم ساعت ديگه آماده باش بريم
وقتي سوار ماشين شد زبونم بند اومده بود
تيپش مردونه تر شده بود
مرد
در مورد گل فروشي و شيرني فروشي خوب پرسيد
گفتم: ميشناسم چند تا جاي خوب ميبرمت
تو دلم باش حرف ميزدم
اما جرات به زبون آوردن حرفام رو نداشتم
اصلا حال خوبي نداشتم
حواسم به رانندگي نبود
هي بهم ميگفت چته؟
چيزي شده؟
چي بهش ميگفتم؟
فقط سكوت ميكردم
تا برگشتيم خونه
گفت تو هم مياي ديگه؟
گفتم كجا؟
گفت خواستگاري ديگه
مامانت مياد تو ام بيا
بغض كرده بودم
تحمل اين يكي رو نداشتم
لباس و درس رو بهونه كردم
گفتم نميتونم

تا شب تو خونه مثل ديوونه ها بودم تا مامانم رسيد
با هيجان بهش گفتم چي شد؟
گفت خونواده ي خوبي بودن آرش هم كه دختر رو خوب ميشناخت خيلي با هم صميمي بودن
يه توافق اوليه كرديم ديگه
انگار دنيا رو سرم خراب شد

آرش بود اما جدي نبود واسم
يكي بود كه گاهي باش حرف ميزدم و گاهي هم باش ميخوابيدم
حس ميكردم هميشه هست
ثابته
از دست دادني نيست
اما از دست داده بودمش
خودم رو سرزنش ميكردم و ميكنم كه چرا حسم رو زود تر بهش نگفتم
اما ديگه دير شده بود واقعا دير
.....

۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

golden age

ميگن تمام آدما يه گلدن ايج دارن از 19 سالگي تا 21 سالگي
تصميم هاي مهم
بيشترين لذت ها از زندگي
ميگن لذت بخش ترين روابط براي آدم توي اين سن پيش مياد
دارم با سر ميرم تو 23 سالگي
به همين سادگي 22 سالم هم داره تموم ميشه
برا مني كه ميگفتم 20 سال هم برام كافيه
البته هنوز هم ميتونم ادعاكنم كه دلبستگي به اين دنيا ندارم
و مرگ رو ميپذيرم
شاهدم هم شركت توي خون بار ترين و خطر ناك ترين تظاهراتاس
روزاي اول كه علنا ميكشتن كاملا آماده بودم
وصيت نامم رو هم كه مبني بر اينكه من گي هستم گفته بودم
يه صداي ضبط شده
اما فكر ميكنم با موندن توي اين دنيا دلبستگي هم بش زياد ميشه
نميدونم اين حس ناشي از تفكر مذهبيه يا نه يه فكر طبيعيه؟
سالي كه بر من گذشت اتفاقات مهمي شايد توش رخ داد
ارتباطم با گي ها از چار چوب كامپيوترم خارج شد و تو دنياي واقعي دوستاي گي با ارزشي پيدا كردم
شروع به جنگ كردم تو خونه
ديگه اون سام سر بزير و درسخون و عاقل و الگوي پسراي فاميل نيستم
ميجنگم تا اون ذهنيت قديمي رو راجب خودم از بين ببرم
ميجنگم براي اينكه خودم باشم
واسه خودم از تولد پارسالم يه ضرب العجل تعيين كرده بودم
25 سالگي
كه تا 25 سالگي ديگه خود خودم باشم
براي همه
حتي به قيمت طرد شدن از طرف خيلي ها
اما مهم نيست
سهم من از اين دنيا همين چند سال عمره
مهم اينه كه ازش لذت ببرم نه اينكه دل خودم رو به دنياي ديگه اي خوش كنم كه معلوم نيست هست يا نيست
با حوري هايي كه قراره نسيبم شه
حوري هايي كه فكر كنم به قول يگي از همين بچه هاي بلاگي سينه ندارن و لاي پاشون چيزي رو دارن كه ما دوست دارم
اگر اونوري نباشه كه به نظر من هم نيست پس بايد همين عمري كه داريم رو غنيمت بشماريم
و اگر هم اون دنيايي باشه به قول خيام:
گويند بهشت و حور عين خواهد بود
آنجا مي ناب و انگبين خواهد بود
گر ما مي و معشوق گزيديم چه باك؟
چون عاقبت كار چنين خواهد بود

پس اساس رو بايد گذاشت رو لذت
لذت از چيزي كه خوشمون مياد البته با يه محدوديت
اونم عدم تجاوز به حقوق ديگرانه
چي ميخواستم بگم؟
چي شد؟

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

پدر پسر


تو اتوبوس نشسته بودم
يه آقاي بچه به بغل اومد نشست پيشم
اول كه اومد يه مقدار خورد تو ذوقم
منتظر يه پسر خوشتيپ و خوش هيكل بود
نسيب نشد اما
بچه اي كه بغل مرده بود يه سال و نيمه بود فكر كنم
لباس پسرونه تنش بود
ناز بود
اينجور بچه هارو ميبينم شبيه علامن سوالن
توي مغزشون دنياي از سواله
به هر چيز جديدي گنگ نگاه ميكنن
ميپرسن
لمس ميكنن
بچه هه همه جا دست ميكشيد با اينكه باباش هي جلوش رو ميگرفت اما اون تلاش خودش رو ميكرد براي لمس دنيا
وقتي خودش رومچسبوند به باباش
انگار تمام دنياش همين آغوشه
مي خنديد
ناز ميكرد
و باباش هم لذت ميبرد
براي پدر هم تمام دنيا اون بچه بود
با حوصله بش ميرسيد
با خودم گفتم چه رابطه ي عاشقانه اي
چه محبت دو طرفه اي
اما پونرده سال ديگه
بيست سال ديگه
پسر كجاس
پدر كجا؟
توي يك خونه زندگي خواهند كرد اما هركي تو دنياي خودش
دو نفري كه الان فاصلشون از هم به اندازه ي ضخامت لباساشونه
تا چند سال ديگه چقدر از هم فاصله ميگيرن
اين اتفاق حتي تو خونواده هاي مذهبي هم ميفته
چقدر ديديم پدر و پسري رو كه مكالمات روزانشون از 10 كلمه بيشتر نميشه
كه نصفش سلامه و بقيش در مورد درخواست پول
اگه اين 10 كلمه 15 تا بشه بدون شك حالت مكالمه عادي رو از دست ميده و تبديل به حرفاي تند و سرزنش كردن همديگه ميشه
راستي چرا اينجوريه؟
چرا انقدر روابط انساني پيچيدس؟

۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

ساعت 9


ساعت 9
يه خيابون
من تنها
فكر يه عالمه
زير بارون چند تا رويا
آدما تصوير كوتاه تو خيابون
يخ زده خاطره ها تو نگاشون

تو پياده رو انگار تورو ميبينم
چقدر شكل توئه بذار ببينم
رد شدي يا كه هنوز همون جا هستي؟
من رو ميبيني و باز چشماتو بستي
زير پامون خش خش برگاي زرد
مثل دوستيمون هوا خيلي سرد
اما چه خوب بود
يه كافي شاپ
قهوه و تلخي حرفات
چشماتو بغض من و سردي دستات
اما چه خوب بود
اما چه خوب بود
دلم يه جوري شد
همون نگاه بود
خاطرات ما دو تا همين جاها بود
انگاري چند سال پيش همين روزا بود
فكر كنم اون آخرين خاطره ها بود

خيلي ديره وقت فكر كردن ندارم
نميدونم چرا باز يادم ميارم
دوست دارم فكر نكنم اما نميشه
اون نگات ديگه ازم جدا نميشه
زير پامون خش خش برگاي زرد مثل دوستيمون هوا خيلي سرد
يه كافي شاپ قهوه و تلخي حرفات
چشماتو بغض منو سردي دستات
اما چه خوب بود
اما چه خوب بود

تو

وقتي كه باد سرد پاييزي مياد و تنت رو نوازش ميكنه
وقتي كه همه سرشون پايينه تا از ضربه هاي خشك و سنگين باد در امان بمونن
تو سرت رو بالا ميگيري تا باد سرد
صورتت رو نوازش كنه
آخه باد هم دلش نمياد به زيباي چهره مردونه تو دست درازي كنه
وقتي همه دستها از سرما سرده و دست دادن با هيچ كس لذت بخش نيست
خزيدن تو پناه بازو هاي گرم و آتشين تو لذت بخشه
وقتي كه تاريكي همه دنيا رو ميگيره و هيچ چيز قابل ديدن نيست
برق چشمهاي تو كافيه تا شهر قلب من رو روشن كنه
نوشيدن از عصاره وجود تو از هر شرابي من رو مست تر ميكنه
نگاه كردن به چهره تو از ديدن آسمون پر ستاره كوير هم روحنواز تره
دستاي گرم تورو تو اين سرما فشردن
از پريدن از روي آتيش چهار شنبه سوري هم لذت بخش تره
خنده هاي تو
غرور تو
اخم تو
....
بدي در كار نيست
ببينم كاري تو اين دنيا هست كه لذتش از با تو بودن بيشتر باشه؟