۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

سيالات

كلمات تو ذهنم شناوره
بالا ميرن پايين ميان
انقدر زيادن كه نميشه شمردشون
انقدر زيادن كه نميشه رامشون كرد و به قلم آوردشون
نميدونم از كجا شروع كنم
فكر ميكردم برخورد با آدماي مختلف
دوستي هاي متنوع كمكم ميكنه
آرومم ميكنه
به هر قيمتي كه بود كلي دوست گي پيدا كردم
صميمي شدم
هر روز يكيشون رو ميبينم
خيلي از وقتامو با اونا ميگذرونم
اما هر بار كه باشونم ميگم اين ديگه آخرين باره
ديگه پيش اينا آفتابي نميشم
اينا به جاي اينكه چيزي بهم بدن و بهم اضافه بشه ازم كم ميكنن
حتي گاهي از شخصيتم
حريمي كه هيچ كس حق ورود بهش نداشت
اينا منو از دنياي خودم دور كردن
مني كه شده بودم مرجع تو خيلي چيزا واسه خيليا با اينا احسا كم بودن ميكنم
مني كه آدمايي كه سه برابرم سن دارن وقتي ميبينن منو ميگن خوب آقاي .... تحليلت چيه؟
من هميشه حرفايي واسه گفتن داشتم
حرفايي كه منو ساعت ها وادار ميكرد با طرف صحبت كنم
الان چيزي واسه گفتن ندارم
مني كه وقتي اتفاقه خاص سياسي ميفتاد گوشيم پشت سر هم زنگ ميخوره كه راستي فلاني جريان چيه؟
چرا فلاني اينو گفته منظورش چيه؟
چي ميشه؟
الان كه باهام تماسميگيرن حرف زيادي واسه گفتن ندارم
ميگم مگه من نماينده كروبي يا موسوي ام چرا به من زنگ ميزنيد؟
من چميدونم منظور هاشمي از اين حرف چي بوده؟
حرفي واسه گفتن ندارم
خيلي وقته مثل آدم كگتاب نخوندم
مگه ميشد يه زماني يكي اسم چهار تا كتاب رو پشت سر هم بياره من حداقل و تاشو نخونده باشم
مگه ميشد تو يه جمعي بحث تاريخي يا مذهبي بكنن و با سرعت تو جاده خاكي گاز بدن و من هيچي نگم؟
احساس سبكي ميكنم
اگه باد بياد اولين نفري رو كه مييبره منم
نميدونم تو اين جمعا دنبال چي ميگردم
شايد به قول حميد دنبال عشق ولي بازم به قول حميد اون جاهايي كه تو ميري عشق توشون پيدا نميشه
تا حالا بيش از 1 بار با خودم گفتم خدافظ جمع مزخرف من ديگه نيستم
اما كافيه يكيشون يه تماس بام بگيره ....
باز خودمو وسطشون ميبينم
عجب اوضاع مزخرفي
شايد بايد قبول كنم كنترل اوضاع از دستم خارج شده
به قول موسوي بحران رو بپزيرم
اما خوب چارش چيه؟
واقعا تحمل اون دوستاي استريت متعصب رو ندارم و از طرفي ديگه نميخوام به اون شدت تنها باشم
بودن با اينا باعث شده به خودم هم شك كنم
يكي يه روز ميگه تو چه خوبي!
كاملي
حرف نداري
تو ايده آل يه پسر گي هستي
يه دوست خوبي
يكي ديگه يا شايدم گاهي همون گوينده قبلي ميگه
واي چه امروز ضايع شدي
يكم به خودت برس اقلا
چه زشتي
چه اخلاق بدي داري
چه بي معرفتي

واقعا موندم
كه به حرف كي توجه كنم كه راست ميگه
يه روز كه فكر ميكنم بهترين تيپ رو زدم يكي ميگه چه شبيه دهاتي ها شدي
يه روز كه اصلا به خودم نرسيدم و كاملا معملو ميرم يكي ديگه واي تو چه خوب شدي بايد يه فكري به حالت بكنم.....
مسخره اس
و باز هم با ابن جريانا اين سوال سراغم مياد كه واقعا من گي هستم؟
اگه آره پس اينا چي ان؟
اگه نه پس من چي ام؟
اصلا گي بودن يعني چي؟؟؟

۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه

دو ماه آخر زندگي

اگه بفهمي دو ماه بيشتر زنده نيستس چي كار ميكني؟
فيلم تنها دوبار زندگي ميكنيم اين ايده رو به نويسنده مجله چلچراغ داد
و مجله چلچراغ اين ايده رو به من كه اينجا مطرحش كنم
اگر خبر دار بشم كه فقط و فقط دو ماه وقت دارم چي كار ميكنم؟
نميدونم
شايد همه دوماه رو دراز بكشم رو تخت و فكر كنم
شايد فقط كتاب بخونم
كتابايي كه تا امروز با حسرت از كنارشون رد ميشدم
شايد خوش گذرون شم
به هرزگي بيفتم
به قول جامعه شناسا به هنجار شكني بيفتم
آدم رو چي توي دنيا نگه ميداره؟
اون طنابي كه محكم پاي تو رو به زندگي ميبنده چيه؟
بي شك آرزو
پس اندك زمان باقي مونده ميتونه يه فرصت طلايي باشه براي به آرزو رسيدن
شايد وقتي تو خيابون يا دانشگاه راه ميرم
يه رهگذر توجه هم رو به خودش جلب كنه
و توي اون لحظه وجودم سرشار از اين خواهش بشه كه طرف رو بغل كنم و ببوسم
الان چي جلوم رو ميگيره كه اين كارو نكنم؟
آبروي لعنتيو كلاس احمق
واسه آدمي كه دو ماه بيشتر وقت نداره آرزو خيلي ارزشمند تر از آبرو و كلاسه
پس خودم رو رها ميكنم تو بغله طرف
حتي اگه به حقوقش تجاوز بشه با اين كارم
شايد تو دلش با خودش هر فكري بكنه و هر لفظي رو به زبون بياره
اما مهم اينه كه من به آرزوم رسيدم

حلاليت طلبيدن
تيتري كه تو ذهن خيليا مياد وقتي حرف از آخر عمر ميشه
اما فكرشم نميكنم من
وقتم كمه و آرزوهاي كوچكم زياد
لبهاي زيادي هستن كه بايد ببوسمشون
آغوش هاي زيادي هستن كه بايد بخزم توشون
زيبايي هاي زيادي هستن كه بايد بشون خيره نگاه كنم
اما اگه بخوام به عاقبت به خيري فكر كنم يه راه جلو پام هست:
بمب
ببندم به خودم
برم وسط ....
بووووووووووووم
اصل كاري رو بكشم با تمامي متعلقات
فكري كه تو اين چند ماهه احتمالا از ذهن خيلي ها عبور كرده
اينم راه خوبيه!
با اينكه آرزوهاي زياد و كوچيك خودمو ناديده ميگيرم اما شايد تاكيد ميكنم شايد خيلي ها رو به آرزوي بزرگشون برسونه
بازم هست واسه گفتن
خيلي هست واسه گفتن
واسه انجام دادن توي دو ماه آخر
اما فعلا همينجا بسه
اما مطمئنا ادامه ميدم اين بحث رو
ذهن رو به وادي هاي جديد ميكشونه
و در هايي از ذهن باز ميشه به روم كه تا حالا بشون توجهي نكردم


از دوستان دعوت ميكنم كه به اين مسئله فكر كنن:اگر دو ماه ديگه زنده باشيم تو اين دو ماه چي كار ميكنيم؟

جواباي هر آدم زنده اي جذاب و خوندنيه به نظرم

چه بلاگ دارا چه بي بلاگا
لطفا بنويسيد در اين باره چه اينجا چه تو بلاگاتون چه تو دفترچه خاطراتتون!
جالب ميشه و خوندني
اميدوارم اين انتظار هم مثل انتظار هاي ديگم با دلتنگي همراه نباشه
منتظرم

هان؟

آه كه من دوش چه سان بوده ام
آه كه تو دوش كه را بوده اي؟
رشك برم كه قبا بودمي
چون كه در آغوش قبا آرميده بودي

ميدونم كه دوش كجا بودي؟
اما نميدونم با كي؟
گفتي خبرت ميكنم
اما نكردي
فقط نميتونم بگم كه من دوش چه سان بوده ام؟
خراب
چشم انتظار
گوش به زنگ
و دل شكسته
كاش يه كم اهل حقيقت بودي
فقط يه كم

۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

شعر+چرند وپرند

آه اي با جان من آميخته
اي مرا از گور من انگيخته
چون ستاره با دو بال زر نشان آمده از دور دست آسمان
از تو تنهاييم خاموشي گرفت
پيكرم بوي هم آغوشي گرفت
جوي خشك سينه ام را آب تو
بستر رگهام را سيلاب تو
در جهاني اينچنين سرد و سياه
با قدمهايت قدمهايم به راه
اي به زير پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گيسويم را از نوازش سوخته
گونه هام از هرم خواهش سوخته
آه اي بيگانه با پيراهنم آشناي سبزه زاران تنم
آه اي روشن طلوع بي غروب آفتاب سرزمين هاي جنوب
آه اي از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر سيراب تر
عشق ديگر نيست
اين خيرگيست
چلچراغي در سكوت تيرگيست
عشق چون در سينه ام بيدار شداز طلب پا تا سرم ايثار شد
اين دگر من نيستم من نيستم
حيف از آن عمري كه با من زيستم
اي لبانم بوسه گاه بوسه ات
خيره چشمانم به راه بوسه ات
اي تشنج هاي لذت در تنم
اي خطوط پيكرت پيراهنم
آه ميخواهم كه بشكافم ز هم
شاديم يكدم بيالايد به غم
آه ميخواهم كه برخيزم ز جا
همچو ابري اشك ريزم هاي هاي


از شعر عاشقانه فروغ

اين شعر فوق العاده محشره تو اين روزا كاملا بام هم حسه
اميدوارم اين حس محدود به چند روز و چند ساعت نباشه
و به راحتي تموم نشه
البته من اين فكر هم از ذهنم عبور ميكنه كه شايد با يه مشت يا چند تا فحش تموم شه
نميدونم
ميشينم ببينم چي پيش مياد(جبر جبر)

دلم ميخواد شعر رو كامل بنويسم
اما ميدونم خيلي ها شعر فوبيا دارن و تا ميبينن پست جديد شعره خدافظي ميكنن ميرن(اينم از مشتري يا همون خواننده مداري يا نوازي)

وتلاش بسيار من براي هرزه شدن
زرد شدن
كلمه مودبانه ديگه اي به ذهنم نميرسه
اينجوري نبودم به اون وضع افتادم اين جوري شدم چي ميشم؟
آخر عاقبت اين روش ختم به خير باشه
البته خوبي اين دوران اينه كه اگه كم بياري نيازي به خود كشي نيست آخه در باغ شهادت بازه فعلا

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

استعفا


اگر خدايي ناكرده اين شايعه راست باشه من همينجا از همجنسگرا بودن خودم استعفا ميدم

روز قدرت مردم


دلم ميخواد از خيلي چيزا بگم
اما بايد اول از سبز بودن گفت
از شب عاشورا شبي كه همش به دويدن و فرار كردن گذشت
و فرياد
همبستگي
جرئت
چي شب خوبي بود
با اينكه احساس بي پناهي و تنهايي و خشم ميكردم
اما مردم رو از هميشه به هم نزديك تر ميديدم
مردم سبز تر از هميشه بودن
مردم همه و همه باهم دنبال يه هدف بودن
ريشه كن كردن ظلم
من شب عاشورا جماران بودن
حتي تصورشم نميكردم يه همچين جمعيتي بياد
اما خب همه بوديم
و اما روز عاشورا
روزي كه بش ميگن روز سرخ
من قدرت مردم رو تو اين روز ديدم
فرار كردن يه وانت پر گارد از دست مردم
محاصره گاردي ها
اتحاد
شعار
غلبه بر ترس
سينه سپر
مردم مهمترين دشمنشون رو از پا در آوردن
ترس
من تو هيچ عاشورايي انقدر اشك نريخته بودم
دو ساله كه ديگه به دين هيچ اعتقادي ندارم
و اين يه حادثه است واسه من
اشك ريختن تو ظهر عاشورا
اشكي از ترس
نا اميدي
ظلم ستيزي
حتي از شوق و شادي
و گاز اشك آور
اين انواع اشك ها رو همه توي يه روز تجربه كردم
تو روز بزرگ قدرت مردم
صحنه هاي زيبايي ديدم
انگار هرچي اين عبارت رو تكرار كنم سير نميشم
روز قدرت مردم
روز قدرت مردم
روز سبب قدرت مردم