۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

راه

يه پسر تنها
توي يه جاده ي به انتها
همه بهش ميگفتن برو ميرسي
برو برو برو
اما پسر ديگه خسته شده بود
خيلي پير تر از سنش به نظر ميرسيد
پسر روحشم پير شده بود
تو دنياي ديگه اي بود
حرفي نداشت كه با دوستاش بزنه
اما همه حرف داشتن كه به پسر بزنن
قلب پسر هميشه سنگين بود
هميشه يه چيزي تو گلوش سنگيني ميكرد
نفس كشيدن واسش سخت بود
يه وقتايي با تمام وجود حس ميكرد كه قلبش ديگه از زدن خسته شده
پسر تنها بود
كسي رو نداشت كه غمهاش رو باش تقصيم كنه
اما پسر شريك غم هاي همه شده بود
پسرك كم آورده بود تحت فشار سنگين اين مردونگي
همه ميگفتن برو
و اون بايد ميرفت
همه ميگفتن بگذر
و اون بايد ميگذشت
گذشت....
چه كلمه كثيفي
از همه چي بايد بگذري
همه رو بايد ببخشي
همه نامردي ها رو ناديده بگيري
اما منتظر بخشش كسي نباشه
حتي واسه كودكانه ترين اشتباهش
خدايا بيداري؟
ميبيني؟
كاش اقلا تو پسر بودي
توي اين جاده بي انتها
پسر اما خسته شده
پسر عاشق شده عاشق مرگ
ميخواد يه باد بياد و وزن ناچيزش رو به باد بده تا باد ببرتش
باد لا اقل تو يه كاري كن
كاري كن كه پسر از اين غده كه چندين ساله تو گلوش گير كرده رها شه
دل شكسته پسر مثل هميشه درد نكنه
تو يه كاري كن....

۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

فلاش بك به سبك فردي مركوري

مامان من نميخواستم اينجور بشم
من فقط به دنيا اودم
اونم به خواست تو و يك مرد
مامان روزاي بلوغم يادته با همه پسرا فرق داشتم
همه شرور و غير قابل كنترل ميشدن اما من اتينجوري نشدم
مامان يادمه تو مدرسه بحثاي بچه ها هول چي بود؟
دختر و رابطه باهاش اما من اينجوري نبودم
منو مسخره ميكردن بهم ميگفتن لوس
بهم ميگفتن دختر
مامان اول دبيرستان كه مدرسه ام عوض شد تصميم گرفتم جور ديگه برخورد كنم كه ديگه بهم نگن دختر
اذيتم نكنن
اما همون هفته اول كلاس يادمه
پاچه شلوارم يه كم رفت بالا و بچه ها پاي بدن موي منو ديدن و از اون روز دستم انداختن
مامان توي نماز خونه كه ميرفتيم وقتي معلمي بالا سرمون نبود ميومدن از پشت خودشون رو به من ميچسبوندن
بهم ميگفتن خانم .....
واسم از بين خودشون شوهر انتخاب ميكردن
حتي گاهي بعضي از معلم ها هم تيكه مينداختن
مامان من نميخواستم اينجور شه
مامان وقتي سوم دبيرستان بودم و زيبا ترين پسر دنيا هم كلاسم بود
هر روز به عشق ديدنش ميرفتم مدرسه
مامان من حسرت لمس دستاش رو داشتم
لحظه شماري ميكردم تا باش دست بدم
مامان من تنها بودم تو همه اين سالهل
مامان يادته سال سوم كه بودم تعطيلات نوروز چقدر گرفته بودم؟
حس ميكردم بغض تو گلومه همش
همه ميگفتن سام چشه
رفته بوديم اون سر دنيا دلم داشت از دلتنگيش ميتركيد
ازش شمارش رو گرفته بودم
زنگ زدم تا با بهونه تكليفاي عيد باش حرف بزنم
مامان اون شمارش رو بهم اشتباه داده بود
با هزار دروغ از بقيه بچه ها شمارش رو جور كردم
مامان وقتي شمارش رو گرفتم با تمام وجود ميلرزيدم
داغ شده بودم
باباش برداشت
وقتي گفت محمود تو حمومه همه دنيا رو سرم خراب شد
مامان من عاشق شده بودم
و نهايت بي مهري رو از اون ميديدم
روز بعد از تعطيلات خيلي شاد بودم
ميرفتم مدرسه همه با هم ررو بوسي ميكردن
و من به اين بهونه كمي بوش ميكردم
مامان تو تمام راه مدرسه قلبم تند ميزد مثل ديوونه ها تو حياط مدرسه وايسادم تا بياد
اون اومد
اومدنش با جند نفر ديگه همزمان شد انقدر رو بوسي ها در هم شد كه اون فقط با من دست داد
همين
اما همين كه بود
ميديدمش بس بود واسم
مامان يادمه هر وقت بچه ها حرف از سكشواليتي ميزدن
و از موجوداتي حرف ميشد كه به همجنسشون تمايل دارن ميگفتن اين يه انحراف جنسيه
دنيا رو سرم خراب ميشد
خودم رو گول ميزدم
مامان يادته يه مجله نيگرفتي كه در مورد ترانس ها پاورقي داشت
وقتي اونو ميخوندم فكر ميكردم منم يه ترانسم
اما بايد چي كار ميكردم
مامان من اينو نخواستم
مامان من تنها بودم
يادته هميشه ميگفتي تو هيچ دوستي نميتوني نگه داري
مامان من هنوز تنهام
مامان من تنها ميميرم
مامان منو درك كن اما نه زماني كه خيلي دير شده باشه

۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

comming out 2,3

شايد ترم قبل كه امتحان داشتم نذر احمقانه اي كردم
اما جالب بود
تعجب نكن از كلمه نذر
نذر كه حتما صلوات و شله زرد و ارز اين جور چيزا نيست
نذر كردم كه اگه معدلم از يه سطحي بالاتر باشه به سه نفر از بچه هاي دانشگاه بگم كه گي ام در جهت فرهنگ سازي جامعه براي پذيرش گي ها
خب معدلم بالاتر از اون سطح شد و بايد عمل ميكردم
يكيشون رو كه تو همين بلاگ توضيح دادم كامينگ اوتم رو
ميموند دو تا كه الان داستاني كه ميخوام بگم از همينجا شروع ميشه
با يكي از دختراي دانشگاه كه تنها دوست دوخترم هم هست رفته بودم همين موسسه كه تو پست قبل توضيحش رو دادم اونجا با دوتا پسر و يه دختر ديگه دوست شديم وتصميم گرفتيم بعد از كارمون بريم يه كافي شاپ بشينيم و گپ بزنيم
تو تاكسي كه بوديم حرف از همجنس گرايي شد تا اينكه يكي از پسرا گفت من گي هستم كلي از حقوق همجنسگرا ها دفاع كرد و دو تا دوستش تاييدش ميكردن
اما اين همكلاسي من هي بش ميتوبيد و محكومش ميكرد
پسره دفاع ميكر و فكر كرد منم با هم كلاسيم هم عقيدم و داشت واسه منم سخنراني ميكرد كه گفتم قربونت برم من حرفات رو قبول دارم ميدونم چي ميگي
منم كلي دوست گي دارم
تا اينكه رسيديم كافي شاپ اونجا تصميم به بازيه شهامت صداقت گرفتيم كه بخش صداقتض اينجور بود كه يه گوشي موبايل رو ميچرخونديم بينمونو سرش به هر كي ميفتاد سوال ميكرد و تهش سمت هر كي بود بايد صادقانه جواب ميداد
من فقط قسمت سوالاي ديگران و جواباي خودم رو مينويسم
دختر:آخرين با كي با پسر سكس داشتي؟
همكلاسي من پارازيت اومد كه يه سال پيش منم زدم تو ذوقش
من :دو ماه پيش
دختر :چند درصد گي هستي؟
گفتم اگه تمام حقيقت رو بگم همكلاسيم سكته ميكنه
من:50 درصد
پسر گيه:پس كي با هم باشيم....؟
من: هر وقت تو بگي
پسر گي: پس اوكي خبرت ميكنم
خنده ي جمع
و اخ اخ كردن همكلاسي من


گذشت تا فردا تو دانشگاه من با يكي از دوستام بودم كه اين ترم همه كلاسامون با همه
دوست دختره بنده آمد
به شكايت
كه آره تو به من دروغ گفتي{راست ميگفت}.تو مرضي
اصلا تو كشوري مثل ايران كه آزادي نيست گي بودن معني نداره
من مونده بودم خوشحال باشم يا ناراحت نذرم ادا شده بود سه نفر از گي بودنم خبر دار شدن و عكس العمل دوستم هم عادي بود و اينكه يگانه دوسته دخترم ازم ناراحت شده بود
البته كلي باش حرف زدم
منطق چيدم
فكر كنم تا حدودي فهميد گي بودن يعني چي؟
و اندگي راضي شد




حس ميكنم نوشته هام مثل ماست ميمونه
اگه من مخاطب بودم با اين وضع نوشتن نوشته رو تا ته نميخونم
دوست عزيزي كه تا ته خوندي
مرسي
اين بد بودن نوشته رو(بد تر ازهميشه) بذاريد به حساب بيماري

بازگشت 2

و اما دوباره بايد گفت
نميدونم چرا انقدر تو نوشتن تنبل شدم
شايد به خاطر مريضيم باشه
اين مريضي انقدر كلافه ام كرده كه گاهي به كلم ميزنه يه قرص برنج بخورم و راحت شم
كه البته الان كه بهتر شدم ديگه اينجوري فكر نميكنم
دوباره به اين نظر سابقم برگشتم كه زندگي ارزش كردن يعني همون موندن رو داره
نميدونم جرا؟
اما داره
و اما در اين مدت بر من چه گذشت؟
عضو يه موسسه شدم كه به بچه هايي كه تو جامعه مورد آزار قرار ميگيرن يه سر پناهه
يه مدرسه اس
اونجا رفتم عضو شدم
كلي دوست جديد پيدا كردم
كلي احساس موثر بودن كردم
خوب بود
حتي توي كلاسا رفتم و نقش معلم رو داشتم و شغلي رو كه فكر نميكردم تا آخر عمر سمتش برم رو انجام دادم
همچين هم وحشتناك نبود
چيزي كه دردناك بود اونجا فقر اون محله اس
زندگي سخته اون بچه ها
خشونتي كه تو اون بچه ها موج ميزنه
اينكه به راحتي نميپذيرن كسي رو
و بايد تلاش كرد تا توشون جايي داشته باشي
بچه هايي كه معصومن
ته چهره هاشون اگه غم رو از صورتشون برداري اگه چرك هاشون رو پاك كني زيبان و معصومن
حس خوبي دارم از اين فعاليتم و اينكه اونجا يه سري جوون كه اكثران هم همعقيده هستيم با هميم
واقعا خوبه