۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

پسر وزیر و ملک دزدان

ملک دزدان را به زندان افکنده اند
ملک دزدان را گرفته اند
جرم ملک دزدان ربودن اسب است
او اسب فرزند محتسب شهر را دزدیده بود
ملک دزدان را در خیابان های شهر می چرخاندند
پسر وزیر بزرگ شهر در بازار بود
با دیدن ملک دزدان قلبش لرزید
ملک دزدان پسرکی لاغر اندام بود با چشمانی معصوم و نافذ
پسر وزیر به خود لرزید و از پی سپاهیان و ملک دزدان روان شد تا به زندان شهر رسیدند
پسر وزیر از زندان بان خواست تا بگذارد اندکی با ملک دزدان تنها باشد
ملک دزدان پسر وزیر را با لباس های فاخرش دید و اهمیتی به او نداد فقط یک نگاه لبریز از خواهش
پسر وزیر از او خواست که بگوید
که چه کرده و چرا؟
چرا ملک دزدان نام گرفته؟
مادرش؟
پدرش؟
عشقش؟
ملک دزدان گفت:
اسبی دزدیده شده بود به خاطر نامم همیشه به من ظن داشتند و این بار هم گرفتندم
ملک دزدان از روزهای بیشماری گفت که که از بی پولی و گرسنگی به خوردن نان خشک اافتاده
ملک دزدان گفت زمانی به مکتب خانه میرفته از سر شراارت های پسرانه قلم های ملا را میدزدیده و به بازار شهر میرفته به اندک قیمتی میفروخته
از آنجا ملک دزدان نام گرفته
مادرش مرده
پدرش او را از خود رانده
و با روی سرخ از عشق هم گفت:
گفت عشق از آن اغنیاست
پسر وزیر از او خواست تا از زندان بگوید و پسرک باز از گرسنگی گفت
از اندک جایی برای نشستن
از زوری و ظلمی که بزرگان زندان به جوانان روا میدارند
از تجاوز.....
از آبهای سرد زمستان
از لباس های اندک
و از گرسنگی
و گرسنگی
و گرسنگی
پسر وزیر در دریای چشمان پسرک غرق شده بود
و پسرک همچنان با چشمانی که مظلومیت را فریاد میزد به او مینگریست
پسرک سر دم گم بود
نمیدانست باید در زندان بماند یا او را رها میکنند و باز باید به فکر سقفی برای خود باشد و تکه نانی و نگرانی از تهمت دیگران
چرا که او ملک دزدان نام دارد
ملک دزدان
این نام از یاد پسر وزیر رفته بود او را راهزن دین و دل خود یافته بود
پسر وزیر رفت و ملک دزدان ماند و سر در گمی اش
پسر وزیر نزد پدرش رفت
از او خواست تا ملک دزدان را آزاد کنند
گفت قصد دارد به سفر برود برای تجارت
و نیاز به محافظی چون ملک دزدان دارد برای کاروانیانش
وزیر در حیرت ماند
پسر گوشه گیرش قصد تجارت داشت
به همراهی سلطان دزدان
همین که او قصد تجارت داشت کافی بود
همین که می خواست به دنیای مردانه قدم گذارد کافی بود تا پدر خواست او را اجابت کند
سفر مرد را میساخت
شاید پسرک گوشه گیر و لطیف الطبعش پس از سفر مردی شود و قابلیت داماد سلطان شدن را داشته باشد
وزیر دستور به آزادی ملک دزدان داد
به پسرش سرمایه سفر و تجارت
و او را راهی کرد
چشمان پسر وزیر برق میزد و از پدر نگاه میدزدید و به ملک دزدان نگاه میدوخت و لبخند میزد
کاروانیان راهی سفر شدند
چند ساعتی راه پیمودند
شب همه جا را فرا گرفت
پسر وزیر از ملک دزدان خواست تا به خیمه او بیاید
او بیاید و شب را با او سپری کند
آن شب از هر دری سخن گفتند
سخن از قندهار رنگ رخسار ملک دزدان را دگر گون میساخت
پسر وزیر دریافت که ملک دزدان دلبرکی در قندهار دارد
قلب پسر وزیر در اتش میسوخت
در آتش رخسار ملک دزدان
فردای آن شب مسیر کاروانیان تغییر یافت
آنان به سمت قندهار میرفتند
راه ها را میپیمودند و هر دو پسر میسوختند در تب
یکی از تب فراغ یارش در قندهار و دیگری از تب یارش
بیدار ماندن های شبانه ادامه دشت و پسر وزیر چشم به لبان ملک دزدان میدوخت
و ملک دزدان میگفت
و میگفت تا پاسی از شب
به قندهار رسیدند
تجارت فراموش شد
سراغ منزل دلبرک را از مردم شهر گرفتند
به دم در خانه او رسیدند
قلب ملک دزدان به تندی میرد
رخسارش گلگون شده بو د و چشمانی نگران داشت
و اما قلب پسر وزیر تند تر میزد
دلش سرور یارش را میخواست
اما نمیتوانست غم دوری او را فراموش کند
دخترک در خانه را گشود
چهره ملک دزدان گشوده شد
دخترک آنان را به خانه برد و از آنان پذیرایی کردند و ماندند تا پدر دخترک بیاید
پدر دختر آمد و پسر وزیر دخترک را برای ملک دزدان خواستگاری کرد
پدر دختر به خاطر رفاقت ملک دزدان با پسر وزیر پذیرفت
مراسمی محیا کردند و پسر وزیر منزلی با چند اتاق در دور خرید برای زندگی
تا زمانی که در قندهار بودند
عروس و داماد را به حجله برده بودند
حجله ای که پسر وزیر دستور داده بود به گونه ای محیا اش کنند تا خود بتواند نظاره کر آنان باشد
پسر وزیر به آنان مینگریست بدون آن که آن عاشق و معشوق دریابند
آنان به معاشقه مشغول شدند از لاله زار لبان هم بوسه میگرفتند و در کشتزار تن یکدیگر جولان میدادند
و پسر وزیر با چشمانی خیس به ملک دزدان مینگریست و خود را با او آرزو میکرد
پسر وزیر احساس کرد که دیوار قلبش در حال فر ریختن است
معاشقه آنان به اوج میرسید
همین که ملک دزدان بر دخترک وارد شد
پسر وزیر آهی بر آورد و تاب هستی بی یار را نیاورد و به نیستی رفت