۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

این نامه هیچوقت به تو نمیرسه

من امشب
آروم اینجا میمیرم
تنها
به یاد بیارید که من همیشه تنها بودم
ههیچوقت هیچ‌کس نبود که بمونه
همه اومدن
یه چیزی نوشتن روم و رفتن
و من موندم و من
با تنی خسته و خط خطی
از من با اسم بیچاره یاد کنید
بگید بیچاره
حتی حق نداشت گوش کسی رو که دوست داره برای چند دقیقه بدست بیاره
اما برای خواسته ی عشقش نگید تا به آغوش کسی که میخواست برسه
تو حق داشتی
تو حق داشتی بجنگی که ساعتی توی آغوش کسی که دوست داری آروم بگیری
اما من حق نداشتم اخم به چهره بیارم که حتی گوشتم نسیبم نشد
تو حق داری
حق داری که بجنگی تا نگاه‌های زیبا نسیبت بشه
اما من
حق ندارم
حق ندارم حتی دلم بگیره که حتی یه نگاه هم نسیبم نشد
تو حق داری
حق داری تو آغوش کسی که دوست داری به خواب بری
اما من حق ندارم
حق ندارم دستتو لمس کنم
دست سرد و شلتو که با زبون بی زبونی فریاد میزنی ولش کن
توی دستام بگیرم
تو حق داری
تو حق داری بدونی کسی که دوسش داری چرا ناراحته
چرا اخم کرده
چرا تو همه؟
اما من حق ندارم
حق ندارم دو تا سؤال پشت سر هم ازت بپرسم
تو حق داری بهم بگی بس کن و روتو برگردونی
تو حق داری منو لبه ی پرتگاه رها کنی
منم هی تلو تلو بخورم و تو سکوت کنی
نگاهم هم نکنی
انگشتاتو خسته نکنی
این حق منه که همیشه لبه ی پرتگاه باشم
و تو با عشقت آروم توی خیابونا قدم بزنی
تو حق داری
حق داری بیخیال به همه دنیا نگاه کنی و سیگارتو بکشی و فوت کنی به همه ی دنیا
اما من
من باید اون گوشه بلرزم و همه دلشون به حالم بسوزه و و حق دارم حتی یه نگاه تسیبم نشه
تو حق داری
حق داری وقتی می‌بینی من ناراحتم راهتو بکشی بری و بعد از چند ساعت بپرسی تو الان ناراحتی؟
تو حق داری نفهمی منو
من حق ندارم ناراحت باشم
حق ندارم دلم بشکنه
حق ندارم اذیت شم
تو حق داری وقتی زندگیم تعطیله
دارم تحلیل میرم
درد میکشم
و عاجزانه نیاز دارم به عنوان یه دوست کنارم باشی
بری
بری سمت رویاهات
بری و بگی معده م به هم ریخته و سر تا هشت شب وقت بکشی که مبادا من گیرت بیارم
لعنتی
تو بخواه
تو اراده کن
منو دیگه نمیبینی
پرتم کن
فحش بهم بده
ازم متنفر باش
اما بی‌تفاوت نباش
نیازی نیست
تو فقط بخواه
من میرم
پشت سرمم نگاه نمیکنم
من گه
من خر شعارم اینه
راضیم به رضای تو
پس تو راضی باش
من کاسه ی پر دردم یا بنوش
یا بشکن
رهایم کن

کوچیکم نکن
ازم رد نشو
من کوچیک نیستم
منو حقیر نکن
بکش اما شخصیتمو نکش
نادیده م نگیر
تو با تحقیر کردن من حتی به حس دوست داشتن خودتم پشت پا زدی
تحقیرش کردی

خسته شدم
خسته شدم از خسته بودن
خسته شدم ار همیشه دل شکسته بودن
بیا و سکوتت رو بشکن
بگیر منو یا رهام کن

پایان

۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

انتقالی

بلاخره دست از سرتق بازی برداشتم و بعد از چند ماه فیلتر شدن و اینکه کسی نمیتونست برام کامنت بزاره و اگه میتونست با اعمال شاقه بود
بلاگم رو منتقل کردم یه جای دیگه
باشد که سعادتمند شویم
اینم لینک جا جدیده:
http://pesaretanha3.blogspot.com/

۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

و باز هم قصه عشق

وقتی درد میکشی درد میکشم
لعنت به آدم‌هایی که تو رو نمیبینن و زیر پا میزارن تو رو
روشنی نور ماه
ای زیبا ترین ریتم زندگی
دوست دارم
دلم میخواد هر چی که رو سرت خراب میشه رو رو سر خودم خراب کنم
روشنی نور ماه میخوام بند بند کسایی که دلتو ریش ریش میکنن پاره کنم
روشنی نور ماه درد نداشته باش
درداتو بزار رو شونه های من
بغضتو قورت نده
خالی شو
بر من
در من....
ای زیبا ترین شعر
فقط
فقط
گاهی
نگاهی به غریبی منم بنداز
به کسی که در کنارته
ای روشنیه قلبم
من فقط گاهی به یه نگاه نیاز پیدا میکنم
همین
همین

اینو نخون

از غر زدن خسته شدم
خوب یعنی که چه؟
هی غر غر
هی درد درد
همینه دیگه
میخوای بخوا نمی خوای نخواه
یکی نیست بگه بکش بیرون خوب
مگه مجبورت کردن؟
من آدما رو غمگین میکنم
دوست داشتن من آدما رو میترسونه
آدما رو غصه دار میکنه
چون عین معدن غصه میمونم



من حسودم
بیچاره تو که هیچ تقصیری نداری و خودتو مقصر میدونی
بیچاره تو
که میترسونمت
بیچاره تو که من دارم اذیتت میکنم و میگی تو داری اذیتم میکنی


هر کس با من در ارتباط باشه
هر کس که یه جوری به من وصل باشه دیوونه میشه

خودمو نخواهم کشت
اما فکری باید
فکری باید




من حسودم
حسودم
حسودم
غیرتی ام
غیرتی ام

قلبم یه جوری میشه
نباید اینا رو بدونی
نباید بخونی

هیچ‌کس نباید دونه
هیچ‌کس نباید بخونه
هیچکس

دلنوشته ی پخش و پلا

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
قبلی رو هیچ‌کس نفهمید
گند نخورد
لعنت به همه
لعنت به همه
منو مجبور کردن حرف بزنم
داشتم زندگیمو میکردم
دردمو میکشیدم
داشتید زندگی خودتونو میکردید
آروم بودید
چه مرگتون شد یهو که بگو بگو
بگم که چی بشه
بگم که دلتون بسوزه؟
بگم که به بقیه فحش بدید که جرا این کارا رو با من کردن؟
بگم که دلتون بسوزه
بگم که اشک بریزید واسم؟
داشتم زندگیمو میکردم














زندگی سخته
اثبات وجود خودم به تک تک افراد
از زنده بودن پشیمونم
خسته ام
واقعاً خسته
دلم شکسته
از همه چی
دلم شکسته
دلم منجی میخواد
دلم یه شونه میخواد که سرم رو روش بزارم
گریه کنم
بگم همه اینا تقصیر تو بود
نامرد
لا اقل باش
پشتمو خالی نکن

با تمام قدرت
از روی درد به روی سینه هاش مشت میزدم ومیگفتم تقصیر تو بود
تا از حال میرفتم و
میفتادم




از خودم بدم میاد
همین کاری که الان دارم میکنم خیلی گهههههههه
خیلی کثیفه
















میگن باید به خودم فکر کنم
درد داره
من اگه به خودم فکر کنم دیوونه میشم,

۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

نفس

نفس
نفس بکش
میخواهم جهنم را تجربه کنم
آن‌قدر ها هم جای بدی نیست
شعله هایش نفس‌های توست
مارهایش بوسه های من
خارهایش خنده های تو
از من گذشته است به اصولی پایبند باشم
در کشور من قانونی وجود ندارد
بهشتی وجود ندارد
شرابترین انگور ها را نوشیده ام
شیرین‌ترین گیلاس ها را چشیده ام
حوریان عروسکی را نیز در خواب دیده‌ام
از من گذشته است
شعرم حرفهای خوب بزند
مواظب باشد
با ادب باشد
شعر باشد
بگذار بگویم:
وقتی گونه های تو را لمس میکنم
به گناه می‌اندیشم
دست‌های تو را که میگیرم مست می‌شوم
تو را که می‌بینم
عریان می‌بینم
به من اعتماد نکن
به دکمه هایت اعتماد نکن
دکمه ها بی وفایند
شانه ها بی وفایند
شاعران بی‌وفا ترند
این قانون است
من تو راسر میکشم
تو مرا سر میبری
من زیبایی تو راغارت میکنم
تو جوانی مرا میدزدی
نفس
عمیقتر نفس بکش


الیاس علوی

۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

لعنت بر دروغ

تقریباً کل دیروز رو با هم گذروندیم
باز هم بیشتر از چیزی حرف زدیم که اون میخواست
و دست آخر هم نوبت به دوست داشتن من رسید
به اینکه من عاشقشم
به هق هق افتادم
خیلی سعی کرد که نفهمم چرا این موضوع رو مطرح کرده اما فهمیدم
وجود من مانعیه که اون به عشقش برسه
طرفش فکر میکنه اگه با روشنی نور ماه باشه به حس پاک من خیانت کرده
من خودمو له کرده بودم که اون به چیزی که میخواد برسه
از خودم گذشته بودم
شبها بی خوابی میکشیدم
روزا پریود بودم
که اون برسه به کسی که میخواد
رو خودم کار میکردم که قوی شم
حسادتو تو خودم بکشم
اما مثکه جواب نداد
به بدترین شکل ممکن هم جواب نداد
ازم خواست که باطرفش حرف بزنم
بگم من چیزی از وجود نور ماه نمیخوام

آره آخر سر نور ماه با من حرف زد
سر اینکه دوستش دارم
سر اینکه عاشقشم
من اشک میریختم و اون بیتفاوت بود
نگاهی بی‌تفاوت
من رسما خودمو انداختم زیر پاهاش
کاش من نبودم
ای کاش هرگز زاده نمیشدم
رفتم با طرفش حرف زدم
گفت من اصلاً از این پسر خوشم نمیاد
من تو رو بیشتر دوست دارم
من دلتنگ تو میشم اما دلتنگ اون نمیشم
تو واسم مهمتری

یکی دروغ میکه این وسط یا تمام هستی من
یا طرفش
نمیدونم کدومو باور کنم
سخته؟
خیلی سخت
من فقط میدونم که دارم زیر بار این دوست داشتن له میشم
این منم که فرو میریزم


امروز صبح از عشقم خبر گرفتم حالشو
گفت خوبه و همه چی خوب
و اینکه تنهاس
با کسی که دوستش داره
زیر یه سقف
و من از درون سوختم
و میسوزم

خسته‌ام
خیلی خسته
دیگه خیلی دیره واسه دوست نداشتنش
رمقی نمونده واسم که از این قوی‌تر شم
فقط میدونم که دارم تحلیل میرم
امیدوارم هرچه زودتر تموم شم
تمومه تموم

۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

من مرگ رو ترجیح میدم

عجب آدم مسخره ای هستم
معلوم نیست چه مرگمه؟
الان که هست و اوضاع خوب به نظر میرسه
چمه؟
قلبم آروم نیست
درونم پر آتیشه
هر لحظه که نیست نگرانشم
نگرانشم
حسودم
حسود به اینکه کسی دوستش داشته باشه
یا اون کسی رو
میدونستم این دوست داشتن مثل مرداب میمونه
میدونستم بگا میرم
الان که هست
الان که دست یافتنی شده
آیا باز هم معتاد بودنشم؟
آره هستم
خوب اون معنی زندگیم شده
من شده
یا من اون؟
نمیدونم
واقعاً این حسمو نمستونم به کسی بگم
گیج‌کننده اس
روانی کننده اس
به یاد خودم که میوفتم دلم میسوزه واسه خودم
اشک تو چشام حلقه میزنه
به ندرت میشه به یاد خودم بیفتم
اما دوست دارم اینو
که دیگه به یاد خودم نباشم
انگار نیستم
از این عشق و دوست داشتن مازوخیست وار لذت میبرم
خوبه
اما خوب گاهی که به یاد خودم میفتم چی؟
نمونه این‌جور آدمی رو که خودشو یادش رفته جلوم دارم
دیشب باش حرف میزدم
تا آخر شب
تا صبح به یادش بودم
به یاد این دختر و اشک ریختم
گریه کردم
چقدر گریه؟
خوبی این‌جور حسا همینه هی اشک میریزی
هی گریه میکنی
اما خوب سیر بشو هم نیستم
به یا
د دخترک اشک ریختم
دلم سوخت اما آرزو کردم که جای اون باشم
بهش گفتم کمی به خودت برگرد
کمی به فکر و یاد خودت باش
گفت دیره
خیلی دیره و من فرو ریختم
در خودم فرو ریختم
اما باز هم خواستم که مثل اون باشم....

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

زیبایی نور ماه

ماجر از یه ظهر گرم شروع شد
زیر نور و گرمای خورشید
توی کوچه چس کوچه های محله های اطراف شهر
حاشیه نشینا
که همیشه باید با احتیاط از اونجاها گذر کنی
با یه دوست
دوستی که بیش از اونچه که دوسش داشته باشم دوستم داره
دوستی که همجنس نیست
راه میرفتیم
ناگهان نور ماه اومد جلو چشم
یک پسر
به زیبایی نور ماه
چشم هاس محسور کننده بود
زیبا بود
زیبا
زیبا
زیبا
و دلم میخواد تا آخر عمر بنویسم زیبا اما میدونم باز کمه
سوالی پرسید
نفهمیدم چی بود
سوال
زبونم بند اومده بود
یه جوری همراهم جوابشو داد
و دستمو گرفت و برد و من همونجا رو زمین مردم
و اون شدم
پسری شدم به زیبایی نور ماه
من مرد
و همه اون شدم
راضیم
حتی اگه بد ترین چیزا رخ بده واسم راضیم
چون این دگر من نیستم من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم
عشق چون در سینه ام بیدار شد از طلب پا تا سرم ایثار شد

راضیم
اما خوب نیستم
از این ضمیر میم آخر کلماتم بدم میاد
و از حرف زدن راجب یه مرده
خوب نیستم چون روشنایی ماه خوب نیست
خوشحال نیستم چون اون خوشحال نیست
اما راضیم
همین که هست اگرچه با من نبودنش اشک به چشم میاره و بغض به گلوم میندازه
همین که هست خوبه
همین کهتو شهری نفس میکشه که من نفس میکشم خوبه
من دارم کم کم قوی میشم
سرزنش های دیگران دیگه روم کارساز نیست
به دوست داشتنم
به عشقم افتخار میکنم
مرسی که هستی
مرسی
ای نور ماه
ای زیبا ترین
ای ...

۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه

گریه کردم و نوشتم

من تنهام
قلبم گرفته
من عاشق شدم
عاشق یه استریت
ای لعنت به من
ای لعنت به قلبم
من کمکش میکنم
از خودم میگذرم تا اون به خواسته اش برسه
به عشقش
و من این وسط له میشم
من دوسش دارم
لحظات بی اون سخت میگذره واسم
وقتی با اونم شادم
اون زیباست
زیبا ترین پشر دنیا
هر چند که همه ملامتم کنن
بکن این چیه دیگه
من دوسش دارم
عاشقانه
اما اون منو نمیبینه اصلا
انگار نیستم اصلا
من دوسش دارم
یادش ضربان قلبم رو به شماره میندازه
وجودش همه تئوری های احساسی زندگیم رو زیر سوال برد
من عاشقشم
عاشق عشقش
من تنهام
حتی کسی رو ندارم که همینا رو بهش بگم
سینه ام شده مخزن اسرار همه
اما هیچکس جدی نمیگیرتم که حرفامئو بشنوه
خیلی تنهام
کاش خدایی وجود داشت
کاش مدهب رو ریشه کن نکرده بودم تو زندگیم
کاش یه زیارت حالمو جا میورد
کاش تنهاییما با وجود خدا پر میکردم
کاش بود
چند شب پیش باش چت میکردم
با عشقم
کلی براش درد و دل کردم
سکوت کرد
گفت دارم فکر میکنم
گفتم به چی؟
یه چیز بی ربط گفت
یه چیزی تو این مایه ها که چرا گربه ها روی چهار تا دست و پاشون راه میرن
من فرو ریختم
در هم شکستم
فنا شدم
این فنا ادامه داره
هر روز نادیده تر گرفته میشم
و هر روز بهش وابسته میشم
عاجزانه محتاج مرگم
محتاج پوچی بعد از مرگ
باید سعی کنم
باید جرئت پیدا کنم که به خودم
به بودنم پایان بدم

۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

بعد از چهار سال...

و قلب من باز هم برای کسی تپید
بعد از چهار سال
بعد از چهار سال
بعد از چهار سال
انکار وجود عشق
من عاشق شدم
باز هم مغز و فکر من دیگر برای خودم نیست
با آگاهی از فردایی تاریک اما راضی
حتی بدون جریت ابراز
من عاشق شدم
باز هم بعد از چهار سال
این دگر من نیستم
من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم
عشق چون در سینه ام بیدار شد از طلب پا تا سرم ایثار شد
خوشحالم
راضی ام
و امیدوار حتی به سیاه ترین
سایه ها....

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

ترس کودکانه

واسه یکی از رفتارای عجیبم هیچ توجیه عقلی نیفتم
تصمیم گرفتم برم ریشه یابی و واکاوی بکنم در کودکیم
جالب بود
به نتیجه رسیدم اونم چه نتیجه جالبی
ترس از حامله شدن!!!
تابلو شد اون عادت جنسیه؟
آره من ترس از حامله شدن داشتم تو روابط جنسیم
همیشه بعد از هر شیطنت جنسی کودکانه
تا همین اواخر خودمو باید شکم بر اومده تصور میکردم که باید واسه خونوادم توضیحش بدم
مسخره اس
اما کشف جالبی بود
مسخرم نکنید

چرا؟

چرا اخبار بیرون اومدن معدن چیای شیلی از زیر زمین منو به گریه کندن میندازه؟
چرا نمیتونم تو جمع باشم؟
چرا انقدر بغض میکنم؟
چرا تصمیم گرفتم یا خودمو بکشم یا چشامو؟
چرا من زنده ام بی اینکه تو نزدیک من باشی؟
چرا؟
چرا؟
چرا؟

۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

پسر وزیر و ملک دزدان

ملک دزدان را به زندان افکنده اند
ملک دزدان را گرفته اند
جرم ملک دزدان ربودن اسب است
او اسب فرزند محتسب شهر را دزدیده بود
ملک دزدان را در خیابان های شهر می چرخاندند
پسر وزیر بزرگ شهر در بازار بود
با دیدن ملک دزدان قلبش لرزید
ملک دزدان پسرکی لاغر اندام بود با چشمانی معصوم و نافذ
پسر وزیر به خود لرزید و از پی سپاهیان و ملک دزدان روان شد تا به زندان شهر رسیدند
پسر وزیر از زندان بان خواست تا بگذارد اندکی با ملک دزدان تنها باشد
ملک دزدان پسر وزیر را با لباس های فاخرش دید و اهمیتی به او نداد فقط یک نگاه لبریز از خواهش
پسر وزیر از او خواست که بگوید
که چه کرده و چرا؟
چرا ملک دزدان نام گرفته؟
مادرش؟
پدرش؟
عشقش؟
ملک دزدان گفت:
اسبی دزدیده شده بود به خاطر نامم همیشه به من ظن داشتند و این بار هم گرفتندم
ملک دزدان از روزهای بیشماری گفت که که از بی پولی و گرسنگی به خوردن نان خشک اافتاده
ملک دزدان گفت زمانی به مکتب خانه میرفته از سر شراارت های پسرانه قلم های ملا را میدزدیده و به بازار شهر میرفته به اندک قیمتی میفروخته
از آنجا ملک دزدان نام گرفته
مادرش مرده
پدرش او را از خود رانده
و با روی سرخ از عشق هم گفت:
گفت عشق از آن اغنیاست
پسر وزیر از او خواست تا از زندان بگوید و پسرک باز از گرسنگی گفت
از اندک جایی برای نشستن
از زوری و ظلمی که بزرگان زندان به جوانان روا میدارند
از تجاوز.....
از آبهای سرد زمستان
از لباس های اندک
و از گرسنگی
و گرسنگی
و گرسنگی
پسر وزیر در دریای چشمان پسرک غرق شده بود
و پسرک همچنان با چشمانی که مظلومیت را فریاد میزد به او مینگریست
پسرک سر دم گم بود
نمیدانست باید در زندان بماند یا او را رها میکنند و باز باید به فکر سقفی برای خود باشد و تکه نانی و نگرانی از تهمت دیگران
چرا که او ملک دزدان نام دارد
ملک دزدان
این نام از یاد پسر وزیر رفته بود او را راهزن دین و دل خود یافته بود
پسر وزیر رفت و ملک دزدان ماند و سر در گمی اش
پسر وزیر نزد پدرش رفت
از او خواست تا ملک دزدان را آزاد کنند
گفت قصد دارد به سفر برود برای تجارت
و نیاز به محافظی چون ملک دزدان دارد برای کاروانیانش
وزیر در حیرت ماند
پسر گوشه گیرش قصد تجارت داشت
به همراهی سلطان دزدان
همین که او قصد تجارت داشت کافی بود
همین که می خواست به دنیای مردانه قدم گذارد کافی بود تا پدر خواست او را اجابت کند
سفر مرد را میساخت
شاید پسرک گوشه گیر و لطیف الطبعش پس از سفر مردی شود و قابلیت داماد سلطان شدن را داشته باشد
وزیر دستور به آزادی ملک دزدان داد
به پسرش سرمایه سفر و تجارت
و او را راهی کرد
چشمان پسر وزیر برق میزد و از پدر نگاه میدزدید و به ملک دزدان نگاه میدوخت و لبخند میزد
کاروانیان راهی سفر شدند
چند ساعتی راه پیمودند
شب همه جا را فرا گرفت
پسر وزیر از ملک دزدان خواست تا به خیمه او بیاید
او بیاید و شب را با او سپری کند
آن شب از هر دری سخن گفتند
سخن از قندهار رنگ رخسار ملک دزدان را دگر گون میساخت
پسر وزیر دریافت که ملک دزدان دلبرکی در قندهار دارد
قلب پسر وزیر در اتش میسوخت
در آتش رخسار ملک دزدان
فردای آن شب مسیر کاروانیان تغییر یافت
آنان به سمت قندهار میرفتند
راه ها را میپیمودند و هر دو پسر میسوختند در تب
یکی از تب فراغ یارش در قندهار و دیگری از تب یارش
بیدار ماندن های شبانه ادامه دشت و پسر وزیر چشم به لبان ملک دزدان میدوخت
و ملک دزدان میگفت
و میگفت تا پاسی از شب
به قندهار رسیدند
تجارت فراموش شد
سراغ منزل دلبرک را از مردم شهر گرفتند
به دم در خانه او رسیدند
قلب ملک دزدان به تندی میرد
رخسارش گلگون شده بو د و چشمانی نگران داشت
و اما قلب پسر وزیر تند تر میزد
دلش سرور یارش را میخواست
اما نمیتوانست غم دوری او را فراموش کند
دخترک در خانه را گشود
چهره ملک دزدان گشوده شد
دخترک آنان را به خانه برد و از آنان پذیرایی کردند و ماندند تا پدر دخترک بیاید
پدر دختر آمد و پسر وزیر دخترک را برای ملک دزدان خواستگاری کرد
پدر دختر به خاطر رفاقت ملک دزدان با پسر وزیر پذیرفت
مراسمی محیا کردند و پسر وزیر منزلی با چند اتاق در دور خرید برای زندگی
تا زمانی که در قندهار بودند
عروس و داماد را به حجله برده بودند
حجله ای که پسر وزیر دستور داده بود به گونه ای محیا اش کنند تا خود بتواند نظاره کر آنان باشد
پسر وزیر به آنان مینگریست بدون آن که آن عاشق و معشوق دریابند
آنان به معاشقه مشغول شدند از لاله زار لبان هم بوسه میگرفتند و در کشتزار تن یکدیگر جولان میدادند
و پسر وزیر با چشمانی خیس به ملک دزدان مینگریست و خود را با او آرزو میکرد
پسر وزیر احساس کرد که دیوار قلبش در حال فر ریختن است
معاشقه آنان به اوج میرسید
همین که ملک دزدان بر دخترک وارد شد
پسر وزیر آهی بر آورد و تاب هستی بی یار را نیاورد و به نیستی رفت

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

تفاوت

قرار بود یکی دو ساعتی با چند تا بچه باشم
چرا و به چه دلیلش بماند!!!!
دو تا بودن
علی و افسانه
علی 7 سالش بود و افسانه 8 سالش
تا اومدم دستم رو به سمتشون دراز کردم تا باشون دست بدم
علی با شرارت ÷سرونش دست داد و مثل همیشه مشول شلوغ کاری شد
دستم رو به سمت افسانه دراز کردم
فقط دو تا انگشت داشت
شصت و انگشت کوچیک
انگشت کوچیکش رو زد به دستم
تا فهمیدم ماجرا رو یهو وا رفتم
جا خوردم
چه صورت زیبایی داشت
یعنی این بچه فقیر با این نقصش در آینده قراره چه بلایی سرش بیاد
تو ذهنم داشتم میجنگیدم با عدالت خدا
با وجود خدا
اونا هم از سر و کولم بالا میرفتن و هر از گاهی از گرسنگی شون میگفتن و از اینکه تو خونه چیزی جز نون خشک نداشتن
هر از گاهی که خواهر و برادر با هم دعواشون میشد علی به زبون محلی خودشون یا به رمز یه چیزی به افسانه میگفت
و هر بار که این حرف رو میزد صورت افسانه یه جوری میشد
طبق معمول نباید پیگیر میشدم که معنی حرفش چیه؟
اما شدم
پرسیدم علی این که میگی معنیش چیه
گفت: دستاش رو میبینی
انگشت نداره
و بعد پشت بندش میگفت باید دستش از اینجا(به بازوش اشاره میکرد)
قطع میشد
و من معنی غم چهره افسانه رو تو ان لحظه درک کردم
تفاوت با دیگران
یه تفاوت نا خواسته
که به خاطرش سر زنش شد
خدا میدونه تو جمع هم سن وسالاتش چقدر به خاطر این مسیله تحقیر شده
من معنی غم نگاه افسانه رو با تک تک اعضای وجودم درک کردم
وو دلم لرزید
از آیندهه ای که در انتظار افسانه است
یه خانواده فقیر
ازدواج اجباری بی برو برگرد یا خود فروشی
زیبایی شیرین چهره افسانه.....
ترسیدم
نمیدونم این داستان قدیمی کی قراره تموم شه
حذف کردن آدمای ضعیف از چرخه جامعه
اذیت و آزار و تحقیر آدمایی که فرق میکنن
فرقی که حتی خودشون هم سببش نیستن
فرقی که مادر زادیه یا اتفاقیه
خدایا اگه هستی(که میدونم نیستی)تمام کن این داستان احمقانه ات رو

۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

تنفرنامه

از دو دسته آدم بدم میاد
آدمای کوچیک که حرفای بزرگ میزنن
و آدمهای بزرگ که حرفای کوچیک میزنن
پ.ن:
حالا که دقت میکنم خودمم جز یکی از همین دسته هام

۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

نقد

به یه نکته جدید پی بردم
همه گی ها یا قریب به اتفاقشون فکر میکنن که همه عاشقشونن
یا به قول معروف توهم عاشقی دارن
بله قبول کنید
فکر کنیم
بر میگرده به همون نشانه ها
که هر اس ام اس یا حرف مبنی بر دوست داشتن کسی رو میزاریم به پاای این که طرف عاشقمونه و میخواد بامون بخوابه

۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

روزی....

عصبانی از همه چی
از اداره های احمقی که از سر چیزشون حرف میزنن و آدم رو هی به هم پاس میدن
از راننده تاکسی های احمقی که نمیفهمن من همین جا پیاده میشم یعنی چی؟
از ترس آب خوردن مبادا این که مامورای عوضی ببیننت و گیر بدن
حتی سیگار کشیدن
سوپر مارکتی که دستشو میزاره پشتم و منو به بیرون مغازش راهنمایی میکنه
که آقا جان هر کی دوست داری اینجا چیزی نخور
ما تو دردسر میفتیم
مردمی که حداقل جوری که من دیدم پنجاه درصدشون روزه نمیگیرن
اما حال اعتراض کردن به جو احمقانه شهر رو ندارن
عصبانی از همه اینا
عصبانی از نگاه های مسخره
تمسخر های همیشگی که دیگه عادت شده شنیدنشون از هر کس و ناکس
حتی دختر خاله هفت ساله....
تو خیابون راه میرفتم و تو دلم به زمین و زمان فحش میدادم
یهو یه دیدن یه صحنه آرومم کرد
دم تا پسر دست همو گرفته بودن . لبخند رضایت بخشی روی صورت هر دو شون بود
انگار تموم غم وغصه ها رو فراموش کردم
حس تنها نبودن
حس این که دو نفر مثل من الان خوشحاله
همین بسه
عالیه

۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

من به نشانه تنفس میکنم

نگاه اول:
_چه مرگته باز غم گرفتی؟
-فلانی شماره یک دوستم نداره
_از کجا به این نتیجه رسیدی دانشمند؟
-آخه رنگ نگاهاش عوض شده
قبلن هی نگاهم میکرد وقت و بی وقت اما الان امگار نه انگار که من هستم
_شاید اینبار یه چیزی شده که اینجوری نگاهت نکرده
تو دیگه نمیخوای باهاش حرف بزنی؟
-می ترسم از دست بدمش اگه باهاش حرف بزنم
اگه بفهمه چه حسی بهش دارم
_میخوای تا آخر تو خماری و خواب و رویا بمونی؟
-ببین خودمم از این وصع خسته شدم اما.....

نگاه دوم:
_من میدونم تو منو دوست نداری
-چرا چرت میگی از کجا فهمیدی اینو؟
_میبینم دیگه رفتارت عوض شده
-بگو ببینم چی دیدی ازم؟
_همین دیروز تو پارک که دستت رو گرفتم تو دستم انقدر بی احساس و شل بودی که انگار داد میزدی دستم رو ول کن
-همین یا بازم هست؟
_بازم کلی هست من الان یادم نیست
مثلا همین الان چرا به این پسره که رد شد اینجوری نگاه کردی؟
داشتی بهش نخ میدادی دیگه میدونم
_اشتباه میکنی
-خوب از اشتباه در ییار منو
_....
نگاه سوم
_ها چته چقدر خوشحالی؟
-میدونی چی شده؟عمرا اگه بتونی حدس بزنی
_خوب بگو دیگه جون به لبم کردی
-فلانی شماره دو دوستم داره
_واقعا؟؟؟؟از کجا فهمیدی؟
-سر کلاس که نشسته بودیم هی نگاهم میکرد
من دیگه خوشبخت شدم
_انقدر تند نرو اگه سو تفاهم باشه قد ضربه میخوری ها!!!
-برو بابا من از اول میدونستم تو به ن حسودی میکنی
_اما....


جماعت گی زنده اس به علایم نشانه ها همینه که هی ضربه میخوریم
بیاید با هم رو خودون کر کنیم
بگیم حرف دلمون رو لا اقل به هم
تا کمتر عذاب بکشیم
کلی حرف هست واسه گتفن و کلی مصداق اما تا همین جا بسه فکر کنم حرفم رو گفته باشم و فهمیدیت...

۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

شاد های غمگین

تا حالا با آدمی برخورد داشتید که چهره اش معنی غم باشه
تو خنده هاش هم انگار باید منتظر باشیم که بغض همیشگی چهره اش بترکه و های های گریه کنه
لب های افتاده
چشم هایی که انگار پر اشکه
و آماده اس که هر لحظه بباره
گی های عزیز تا حالا تو جمع هم احساسای خودمون چند تا از اینجور آدما دیدیم
بی شک هممون یکیو اینجوری سراغ داریم
بی شک اگه تو خیابون بخوایم دنبال یه همچین چهره ای بگردیم باید تو صورت زن ها دقت کنیم
اینجا یه سوال پیش میاد که چرا گی ها و زن ها ؟جوابش تابلویه
ظلم تاریخی به این دو قشر رو دوشمون سنگینی میکنه
اما بین این دو تا تبعیض هم زمین تا آسمون فرق هست الان ما کجا میبینیم که یه زن رو فقط به خاطر زن بودنش بکشن؟
کاری که به راحتی در برابر گی ها انجام میدن
ظلمی که از لحظه خود آگاهی یه شایدم قبل تر شروع میشه و تا مرگ ادامه داره
اینه که هممون از آینده مجهول و به نظر من وحشتناکمون میترسیم
نگرانی تو حرفا و چهره ی شاد ترین و بی خیال ترینمون موج میزنه
عاشق خودمونم با تحمل همه این همه سختی و درد هستیم و میخندیم
کاری به کار آرشام پارسی و دوستاش نداریم
هر کدوممون یه سنگریم در حال جنگیدن با پست ترین و قوی ترین دشمن
عقایدی به عمر تاریخ بشریت
اما یه چیزی هست که چند وقته مو عذاب میده
معنی کلمه گی چیه؟
مگه شاد و باحال نیست؟
پس چرا شدیم مصداق غم؟لاان قصد متهم کردن همه رو دارم جز گیها
اما این دلیل نمیشه بشینیم کنج خلوت بی صدا اشک بریزیم
باید در حد خودمون انجامش بدیم
اگه بخوایم امیدم به سازمان رینولدز باشه که کلاهمون پس معرکه اس قصد اونا تخلیه کرد ایران از هرچی گیه
باور نمیکنید با آرشام جان مکاتبه کنید
بای خومون باشیم همین
حتی اینکه دست دوست پسرت رو نو پارک یا کافی شاپ بگیریم و به نگاهای سنگین توجه نکنیم همین ه از خودشون بپرسن اینا چر اینجور بودن؟
شاخ و دم هم که نداشتم
برای ما کافیه
پس هم احساسای عزیزم بیاید از همین الان شروع کنیم تو سنگر های خودمون بجنگیم

۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

خدا یابی

تو راه دانشگاه بودم استرس داشتم
میرفتم که نمره هامو ببینم
به صورت غیر ارادی شروع کردم تو دلم با خدا حرف زدن
به فکر فرو رفتم
به این فکر که خدایی به اون معنا در کار نیست
احساس بدی بهم دست داد احساس بی پشت و پناهی و تنهایی هراس آور
کسی نبود که ازش کمک بخوام یا باش قرار بزارم
عجب اوضاع وحشتناکی واسه چند لحطه به دیندارا حق دادم که با چیز بی منطقی مثل دین به خودشون آرامش میدن هرچچند کاذب
دلم میخواد این آرامش روحی رو بدست بیارم
فکر میکنم باید از میون آدما یه خدا پیدا کنم
از همین الان تصمیم گرفتم و آستینا رو زدم بالا
خوش به حال کسی که خدای من میشه
پیدا نشده بهش حسودیم شد

پویا

ساعت یازده شب داشتم تو خیابون خلوت قدم میزدم
از خلوتی خیابون استفاده کردم و چپستیک ام رو از جیبم در آوردم داشتم به لبم میمالیدم که دیدن یه عابر که داشت از روبرو میومد باعث شد سریع چپستیک رو به جیبم برگردونم
داشتم به عابر نگاه میکردم از دور سبک لباس پوشیدنش تابلوش کرده بود که گیه
و وقتی نزدیک تر شد ابروهای نازکش و ناز راه رفتنش و یه کم میک آپش مطمینم کرد که گیه
مثل همیشه که هرگی رو میبینم سر مست بودم از این حضور در همه جا که نزدیک شدن عابر و دقیق تر شدنم رو صورتش یهو دلم هررری ریخت
خودش بود
پویا همکلاس کلاس دوم دبستانم
هنوز کودکی صورتش رو حفظ کرده بود
و هموز مثل اونموقع ها کپل بود
دیدنش منو یاد زمانی انداخت که خیلی وقت بود خاطراتش رو از یاد برده بودم
کلاس دوم دبستان
خانم معلم چاق و خشن
پویا صندلی پشتی من مینشست
چقدر با هم حرف میزدیم
چقدر مسخرمون میکردن بچه های کلاس
بهمون میگفتن بچه سوسولا
پویا چقدر پز میداد با مداد رنگی هایی که قطور بودن و میگفت اونارو بابزرگش از هلند آورده
و باهاشون نقاشی نمیکشید چون میترسید مامانش تنبیهش کنه
یه بار خانم معلم درس و زوج و فرد میداد و در هین درس دادن هی از ما
سول میپرسید تا بفهمه چقدر فهمیدیم
و فهمید که پویا هیچی نفمیده
و من مامور شدم که زنگ تفریح تو کلاس بموم تا بهش درس بدم
هر کاری میکردم نمیفهمید خودم رو کشتم تا بارقه های از امید پیدا شد
اما تو امتحان کلاسی پویا کمترین نمره رو آورد و معلم برش جلوی کلاس و زدش حسابی زدش
موهاش رو میکشیدسیلی میزد
و پویا ی صدا اشک میریخت
و ما به خودمن میلرزیدیم و از طرفی از اینکه پشت میز خودمون نشستیم احساس امنیت میکردیم
ماجرا به مامانش کشیده شد
مامانش اصرا عجیبی داشت هه بگه بچه اش با هوشه و شای همین لج خاوم معلم رو در آورده بود
مامانش پویا رو برد خونه ما نفهمییم بین مامان پویا و خانو معلم چی گذشت اما هر چی بود اثرش رو فرا تو صورت زیبایی پویا دیدیم
صورتش کبد بود
و وقتی ازش میپرسیدی چی شده
پویا به راحتی میگفت مامانش با سگک کمربند زده تو صورتش
اوه خدای من از یادآوریش بغضم میگیره
متعجبم اینا که به یادم اومد
وکلی چیزای دیگه
و حست اینکه کاش صداش میکرم
باش حرف میزم

پویا

ساعت یازده شب داشتم تو خیابون خلوت قدم میزدم
از خلوتی خیابون استفاده کردم و چپستیک ام رو از جیبم در آوردم داشتم به لبم میمالیدم که دیدن یه عابر که داشت از روبرو میومد باعث شد سریع چپستیک رو به جیبم برگردونم
داشتم به عابر نگاه میکردم از دور سبک لباس پوشیدنش تابلوش کرده بود که گیه
و وقتی نزدیک تر شد ابروهای نازکش و ناز راه رفتنش و یه کم میک آپش مطمینم کرد که گیه
مثل همیشه که هرگی رو میبینم سر مست بودم از این حضور در همه جا که نزدیک شدن عابر و دقیق تر شدنم رو صورتش یهو دلم هررری ریخت
خودش بود
پویا همکلاس کلاس دوم دبستانم
هنوز کودکی صورتش رو حفظ کرده بود
و هموز مثل اونموقع ها کپل بود
دیدنش منو یاد زمانی انداخت که خیلی وقت بود خاطراتش رو از یاد برده بودم
کلاس دوم دبستان
خانم معلم چاق و خشن
پویا صندلی پشتی من مینشست
چقدر با هم حرف میزدیم
چقدر مسخرمون میکردن بچه های کلاس
بهمون میگفتن بچه سوسولا
پویا چقدر پز میداد با مداد رنگی هایی که قطور بودن و میگفت اونارو بابزرگش از هلند آورده
و باهاشون نقاشی نمیکشید چون میترسید مامانش تنبیهش کنه
یه بار خانم معلم درس و زوج و فرد میداد و در هین درس دادن هی از ما
سول میپرسید تا بفهمه چقدر فهمیدیم
و فهمید که پویا هیچی نفمیده
و من مامور شدم که زنگ تفریح تو کلاس بموم تا بهش درس بدم
هر کاری میکردم نمیفهمید خودم رو کشتم تا بارقه های از امید پیدا شد
اما تو امتحان کلاسی پویا کمترین نمره رو آورد و معلم برش جلوی کلاس و زدش حسابی زدش
موهاش رو میکشیدسیلی میزد
و پویا ی صدا اشک میریخت
و ما به خودمن میلرزیدیم و از طرفی از اینکه پشت میز خودمون نشستیم احساس امنیت میکردیم
ماجرا به مامانش کشیده شد
مامانش اصرا عجیبی داشت هه بگه بچه اش با هوشه و شای همین لج خاوم معلم رو در آورده بود
مامانش پویا رو برد خونه ما نفهمییم بین مامان پویا و خانو معلم چی گذشت اما هر چی بود اثرش رو فرا تو صورت زیبایی پویا دیدیم
صورتش کبد بود
و وقتی ازش میپرسیدی چی شده
پویا به راحتی میگفت مامانش با سگک کمربند زده تو صورتش
اوه خدای من از یادآوریش بغضم میگیره
متعجبم اینا که به یادم اومد
وکلی چیزای دیگه
و حست اینکه کاش صداش میکرم
باش حرف میزم

۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

به سبکی پر

احساس سبکی میکنم
تو خالی بودن
من اینجوری نیستم
امروز با یکی که استریت به نظر میرسید راجب بلاگ گیها حرف میزدیم اما نمیدونم چرا همه بلاگا رو با نویسنده هاش میشناخت
در مورد حرفای خوبی که بعضی بلاگا واسه گفتن دارن و ابتذال بعضی دیگه از بلاگا
اما من تا جایی که میشد دفاع کردم
به نظرم اینکه یه نفر خاطرات جنسیش رو بنویسه هم یه سبک بلاگ نویسیه با حتی اگه از دید بعضیا بد باشه
اما همینه که هست
و چون نظرش راجب من واسم مهم بود
روم نشد بگم اینجا ماله منه
نمخواستم فکر کنه آدم سبکی هستم
من سبک نیستم
منم دنیایی حرف واسه گفتن دارم
اما دویدن به سمت جایی که هدفم نیست این وقت رو ازم گرفته
وقته گفتن و ابراز
من میخوام خودم باشم و میخوام به همه بگه که کی هستم

۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

عدل اللهی

باز هم نزدیکی به یک عروسی و شادی سراسری تو کل فامیل و ارزوی خوشبختی و سعادت برای تمام جوونای فامیل
این روزا حتی ورد زبون جوونای فامیل هم گفتن معیار های ازدواجشونه
و من بیشتر از همیشه احساس تنهایب میکنم به خاطر متفاوت بودنم
این روزا افتادم تو سراشیبی نا رضایتی
از این تفاوت
حمید میگه تو طبیعت اگه یه حیوونی با بقیه ف ق اساسی و غریزی داشته باشه محکوم به حذف و مرگه
و ما هم که تو جوامعی نزدیک به جامعه حیوانی زندگی مکنیم
محکومیم
عجب عدلی به دنیا حاکمه
واقعا باید ازش لذت برد

۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه

یاد آوری تلخ

یه چیزی بوده که همیشه ازش فرار میکردم
نمیدونم این ماجرا چه ربطی به روحیات الانم داره؟
شاید بی ربط باشه شایدم....
هنوز مدرسه نمیرفتم
با مامان ظهرا میرفتیم خونه ی مامانبزرگ
یه پسره هم اونجا بود
فکر کنم واسه کنکور درس میخوند
وقتی مامانم خوابش میبرد
منو میبرد تو اتاقش
شلوارم رو از پام در میاورد
چیز زیادی یادم نیست
فقط درد
و هول شدن بعدش
این یعنی تجاوز نه؟

۱۳۸۹ خرداد ۸, شنبه

اگر نبودي...

اگر تا به حال نبودي و وجود نداشتي تو رو مي آفريدم كه باشي

يه بيت از يه آهنگ فوق العده فرانسوي
واقعا شعر كهخ به اينجاش ميرسه از خود بي خود ميشم و چيزي رو يادم مياره كه فراموش كرده بودم:
درد عشقي كشيده ام كه مپرس زهر هجري چشيده ام كه مپرس
و الخ...

فيلتر

بلاگم فيلتر شد!!!!
حس دوگانه اي از ناراحتي و خوشحالي دارم
به لحاظ روانشناسي براي نشون دادن اصل حالم اول ناراحتي رو ميگم:
اين كه بلاگ در دسترس هر كي كه بخواد نيست و احتمال خيلي زياد تعداد خيلي زيادي از خواننده هامو از دست ميدم
(حس رسانه بودن!)
خوشحالي:لابد حرف خوب و مهمي نسبت به ج.ا زدم كه آقايون بشون برخورده و اينجا رو فيلتر كردن
وگرنه از لحاظ غير اخلاقي بودن كه بلاگ من چيزي نداشت
به هر حال ميشه گفت اين دو تا حس هم رو خنثي ميكنن
تا ببينيم چي ميشه و چي كار بايد بكنم

۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه

تصادف

یه روز تلخ رو میگذروندم داشتم تو خیابون اه میرفتم
به سر یه کوچه رسیدم یه ماشین داشت از ته کوچه با سرعت به سمتم میومد
خدا خدا میکردم که بیاد بهم بزنه
نمیدونم چرا تو اون لحظه این حس بهم دست داد که با برخورد ماشین به من و مرگم
تمام درد های ذهنی و جسمیم رو میزارم و میرم بالا یه دید کاملا مذهبی
تو اون لحظه ای که خودم رو آماده استقبال از مرگ میکردم خیلی چیزا مثل یه نوار از جلو چشمم رد شد
تمام ناراحتی های که تو اون روز کشیده بودم و در هین راه رفتن به صورت غیر ارادی چشمم رو خیس کرده بود:
تجاوز به کودکان
معصومیت و زیبایی چهره پسر بچه ی مظلومی که تو میدون ونک جوراب میفروخت و تصور اینکه تن معصوم این بچه زیر بار هرزگی یه مرد له شه مثل یه سیخ داغ تو چشمم فرو میرفت
مرد کارتون خواب کنار خیابون
رفتار دخترونه دو تا پسر تو متره که خنده همه رو در آورده 0بود
دعوا با مامان سر دیر خونه رسیدن
تصمیم احمقانه خواهر
سر زنش فامیل به خاطر این که حرف دلم رو زدم
و خیلی چیزای دیگه.....
من میخوام از اینجا برم


و ماشین ترمز کرد و من رو با یه دنیا آرزو گذاشت و من هم نگاه حسرت باری به راننده انداختم و سرم رو انداختم پایین و به راه خودم ادامه دادم.

que je n'ai suis pas

یه سوال دارم:
چی شد که ما گی شدیم؟
اصلا ما واقعا گی هستیم؟
من گی ام؟
چرا؟
این همه آدم تو این دنیا؟
چرا من باید بین اون 2 تا 6 درصد باشم؟
حالا هم که گی هستم چرا تو این خانواده که مدل موهای من هم آبروشون رو به خطر میندازه؟
گاهی که به خودم فکر میکنم احساس غیبی میکنم
این تفاوت با همه خیلی چیزا رو ازم گرفته
دوستی که از بودن باهاش خوشحالم همش میپیچونتم
میفهمم چرا
سنش یه جوریه که دلش میخواد با یکی مثل خودش باشه از دخترای داف تعریف کنن با هم
آب دهنشون راه بیفته
تیکه بندازن
شماره بگیرن.....
اما من پایه هیچ کدوم از این کارا نیستم
خوب طبیعیه نخوان با من باشن
اما چرا؟
چرا وقتی دارم تو خیابونا راه میرم وقتی یه پسر زیبا میبینم اشک تو چشام حلقه میزنه؟
نمیدونم سهم من از این دنیا چیه و چقدره؟
اما تا حالا هیچی جز بدی و جبر و مشکل نسیبم نشده!
نمیدونم چی بگم؟
حالم از این نالیدن ها دیگه به هم میخوره
حالم از اراده ی احمقانه ای که چند وقت یه بار به سراغم میاد برای عوض کدن اوضاع و به همون سادگی که اومد فروکش میکنه به هم میخوره
حالم از آدمای اطرافم به هم میخوره
حالم از توهم اینکه همه دارن ازم استفاده میکنن تا به منافع خودشون برسن به هم میخوره
حالم از سوتی ایی خودم به هم میخوره
اینجا هم شده غر دونی من
جوری که جرئت نمیکنم آدرس این بلاگ رو به کسی بدم
اما چه کنم که آلن تو این مودم
گفته بودم فعلا به اینجا به چشم یه دفترچه خاطرات نگاه میکنم

یک تجربه

اگه پستای قبلی این بلاگ رو خونده باشید احتمالا از علاقه این روزای من با خبر شدید
کامینگ اوت
جوری شدم که هر جا این بحث میاد خیلی راحت میگم آره من هم گی هستم
و کلی میرم سر منبر به سخنرانی کردن البته بیشتر اوغات بحث حالت کنفرانس خبری به خودش میگیره
و بقیه سوال میپرسن و من جواب میدم
به حالتی رسیدم که اگه یه روز به یه نفر نگم که همجنسگرام روزم شب نمیشه
البته این مسئله عواقب هم داشته واسم
دیروز متوجه شدم که توی چند تا جمع از بچه های دانشگاه وقتی حرف از من پیش اومده
جلو چند نفر که هیچ رفاغتی با من نداشتن
جریان لو رفته
بهتم زد وقتی این جریان رو فهمیدم
دقیقا آدم هایی این بحث رو لو دادن که به من توصیه میکردن که سام این جریان رو به کسی نگو این کاملا شخصیه واست دردسر میشه
من هم جواب میدادم که الان من وارد این فاز شدم که به آدمایی که بهشون اعتماد دارم و فکر میکنم زمینه پذیرش این جریان رو دارن
بهشون میگم
اما حواسم هست که جلو هر کس و ناکس این مسئله رو نگم
اما همون خائن ها
رفتن جریان رو به چند نفر گفتن
وقتی فهمیدم

کله ام داغ شد خیلی نامردی بود
حس کردم اوضاع از دستم خارج شده و احساس عجز کردم
البته وقتی اون خائن ها رو دیدم کلی احساس شرمندگی کردن و کلی عذر خواهی کردن
اما چه فایده.....
بهتون توصیه میکنم اگه قصد کامینگ اوت عمومی دارید روند عاقلانه تری به حرکتتون بدید که مثل من نشید
امیدوارم کمیته انضباطی نشم
اونم به چه جرمی همجنسباز بودن
فکر این که یه همچین نامه ای بیاد دم خونمون هم مو رو به تنم سیخ میکنه
خدا به خیر بگذرونه....

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

gay pride

روز جهاني مبارزه با هموفوبيا

امروز يعني 27 اردي بهشت ماه كه مصادف با روز جهاني مبارزه با همو فوبياس به تمام اقليت هاي جنسي و دوست داران اقليت هاي جنسي تبريك ميگم به اميد روزي كه همه با هم اين روز رو در تمام شهر هاي تهران جشن بگيريم

من برم روبان صورتيم رو بخرم
به نظرم ايده خوبي بود
به نظرم حتي اينكه تو روزاي ديگه هم اين روبان رو به دستمون ببنديم و با اون وارد اجتماع هم بشيم خيلي خوبه
بدون شك از ما سوال هايي ميپرسن و اگر ديدم كسي جنبه اش رو داشت واسش همه چيو توضيح بديم
راستي مراسم رژه افتخار تهران تو دوم خيابون برگذار ميشه؟

روياي صادقه

نميدونم چرا هر كس از عقايد من نسبت به مذهب سر در مياره به چهار روز نميكشه ه خواب بابام رو ميبينه كه تو جاي خوبي نيست و نگران منه
آخي باباي مرده ي بيچاره ي من
اگه اينا بفهمن من گي ام بابام رو تو چه وضعي ميبينن
خدا رحم كنه!

آزادي در حد مطلق

گفت:من به تو بيش از حد دادم
آزاديه تو خيلي زياده
من: چطور به اين نتيجه رسيدي مامان؟
يه نگاه به اطرافت بنداز كدوم يكي از پسر خاله هات ميتونه تا 12 نصف شب بيرون بمونه؟
يا تو دوستات؟
گفتم :تو به اين ميگي آزادي؟
اينكه ساعت از 11 كه ميگذره بسكه زنگ ميزني سير به سرم ميكني كه كجام؟
يا وقتي دارمميرم بيرون به همه چيم گير ميدي؟
گفت :ديگه داري اتو از گليمت دراز تر ميكني
گفتم : منه خر و بگو كه ميرم تو خيابونا تك ميخورم كه يه كاري ضد ديكتاتور كرده باشم
خودم تو خونه يه كوچيكشو دارم
.....

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

شكرانه 1

مرسي كه من انقدر زشتم
تو نعمت رو در حق من تموم كردي
اين از جايي كه به دنيا اومدم
اين از خانواده
اين از درس
اين از زندگي
اين از ظاهر
اين از دوره زماني
اين از تنهايي
به قول شاهين نجفي حونم
حاجي(همون كه خودش بايد بفهمه) بي رو درباسي بگم ر....دي( منظورش ريدي بود فكر كنم
اما مطمئنم كه منظور من همون ريدي است

مووووود

بنده خدا امروز چه تلاشي ميكرد حرفشو پس بگيره
كه من خوشگلم
مثلا اومد غير مستقيم بگه
يه پسره هست كه ظاهر اصلا واسش مهم نيست حالا بهت معرفيش ميكنم
آخه من چي بهت بگم؟
شانسي اورد كه تو مودي نبودم كه بايد ميبودم

گوگوش چرا تو هميشه از قلب من خبر داري و با صداي جادوييت دردم رو فرياد ميزني؟

من به خواستنت دچار و
تو به مرگ كوچه سر خوش
رد پات مونده رو قلبم
شب بي من رفتنت خوش

خموش سايه كه فرياد بلبل از خاميست چو شمع سوخته آن به كه بي سخن باشي

دوباره حس سنگين از دست دادن يك دوست
چقدر تو نامردي پسر؟
هنوزم مجبورم لبخند بزنم
يه لبخند مصنوعي

۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

راه

يه پسر تنها
توي يه جاده ي به انتها
همه بهش ميگفتن برو ميرسي
برو برو برو
اما پسر ديگه خسته شده بود
خيلي پير تر از سنش به نظر ميرسيد
پسر روحشم پير شده بود
تو دنياي ديگه اي بود
حرفي نداشت كه با دوستاش بزنه
اما همه حرف داشتن كه به پسر بزنن
قلب پسر هميشه سنگين بود
هميشه يه چيزي تو گلوش سنگيني ميكرد
نفس كشيدن واسش سخت بود
يه وقتايي با تمام وجود حس ميكرد كه قلبش ديگه از زدن خسته شده
پسر تنها بود
كسي رو نداشت كه غمهاش رو باش تقصيم كنه
اما پسر شريك غم هاي همه شده بود
پسرك كم آورده بود تحت فشار سنگين اين مردونگي
همه ميگفتن برو
و اون بايد ميرفت
همه ميگفتن بگذر
و اون بايد ميگذشت
گذشت....
چه كلمه كثيفي
از همه چي بايد بگذري
همه رو بايد ببخشي
همه نامردي ها رو ناديده بگيري
اما منتظر بخشش كسي نباشه
حتي واسه كودكانه ترين اشتباهش
خدايا بيداري؟
ميبيني؟
كاش اقلا تو پسر بودي
توي اين جاده بي انتها
پسر اما خسته شده
پسر عاشق شده عاشق مرگ
ميخواد يه باد بياد و وزن ناچيزش رو به باد بده تا باد ببرتش
باد لا اقل تو يه كاري كن
كاري كن كه پسر از اين غده كه چندين ساله تو گلوش گير كرده رها شه
دل شكسته پسر مثل هميشه درد نكنه
تو يه كاري كن....

۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

فلاش بك به سبك فردي مركوري

مامان من نميخواستم اينجور بشم
من فقط به دنيا اودم
اونم به خواست تو و يك مرد
مامان روزاي بلوغم يادته با همه پسرا فرق داشتم
همه شرور و غير قابل كنترل ميشدن اما من اتينجوري نشدم
مامان يادمه تو مدرسه بحثاي بچه ها هول چي بود؟
دختر و رابطه باهاش اما من اينجوري نبودم
منو مسخره ميكردن بهم ميگفتن لوس
بهم ميگفتن دختر
مامان اول دبيرستان كه مدرسه ام عوض شد تصميم گرفتم جور ديگه برخورد كنم كه ديگه بهم نگن دختر
اذيتم نكنن
اما همون هفته اول كلاس يادمه
پاچه شلوارم يه كم رفت بالا و بچه ها پاي بدن موي منو ديدن و از اون روز دستم انداختن
مامان توي نماز خونه كه ميرفتيم وقتي معلمي بالا سرمون نبود ميومدن از پشت خودشون رو به من ميچسبوندن
بهم ميگفتن خانم .....
واسم از بين خودشون شوهر انتخاب ميكردن
حتي گاهي بعضي از معلم ها هم تيكه مينداختن
مامان من نميخواستم اينجور شه
مامان وقتي سوم دبيرستان بودم و زيبا ترين پسر دنيا هم كلاسم بود
هر روز به عشق ديدنش ميرفتم مدرسه
مامان من حسرت لمس دستاش رو داشتم
لحظه شماري ميكردم تا باش دست بدم
مامان من تنها بودم تو همه اين سالهل
مامان يادته سال سوم كه بودم تعطيلات نوروز چقدر گرفته بودم؟
حس ميكردم بغض تو گلومه همش
همه ميگفتن سام چشه
رفته بوديم اون سر دنيا دلم داشت از دلتنگيش ميتركيد
ازش شمارش رو گرفته بودم
زنگ زدم تا با بهونه تكليفاي عيد باش حرف بزنم
مامان اون شمارش رو بهم اشتباه داده بود
با هزار دروغ از بقيه بچه ها شمارش رو جور كردم
مامان وقتي شمارش رو گرفتم با تمام وجود ميلرزيدم
داغ شده بودم
باباش برداشت
وقتي گفت محمود تو حمومه همه دنيا رو سرم خراب شد
مامان من عاشق شده بودم
و نهايت بي مهري رو از اون ميديدم
روز بعد از تعطيلات خيلي شاد بودم
ميرفتم مدرسه همه با هم ررو بوسي ميكردن
و من به اين بهونه كمي بوش ميكردم
مامان تو تمام راه مدرسه قلبم تند ميزد مثل ديوونه ها تو حياط مدرسه وايسادم تا بياد
اون اومد
اومدنش با جند نفر ديگه همزمان شد انقدر رو بوسي ها در هم شد كه اون فقط با من دست داد
همين
اما همين كه بود
ميديدمش بس بود واسم
مامان يادمه هر وقت بچه ها حرف از سكشواليتي ميزدن
و از موجوداتي حرف ميشد كه به همجنسشون تمايل دارن ميگفتن اين يه انحراف جنسيه
دنيا رو سرم خراب ميشد
خودم رو گول ميزدم
مامان يادته يه مجله نيگرفتي كه در مورد ترانس ها پاورقي داشت
وقتي اونو ميخوندم فكر ميكردم منم يه ترانسم
اما بايد چي كار ميكردم
مامان من اينو نخواستم
مامان من تنها بودم
يادته هميشه ميگفتي تو هيچ دوستي نميتوني نگه داري
مامان من هنوز تنهام
مامان من تنها ميميرم
مامان منو درك كن اما نه زماني كه خيلي دير شده باشه

۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

comming out 2,3

شايد ترم قبل كه امتحان داشتم نذر احمقانه اي كردم
اما جالب بود
تعجب نكن از كلمه نذر
نذر كه حتما صلوات و شله زرد و ارز اين جور چيزا نيست
نذر كردم كه اگه معدلم از يه سطحي بالاتر باشه به سه نفر از بچه هاي دانشگاه بگم كه گي ام در جهت فرهنگ سازي جامعه براي پذيرش گي ها
خب معدلم بالاتر از اون سطح شد و بايد عمل ميكردم
يكيشون رو كه تو همين بلاگ توضيح دادم كامينگ اوتم رو
ميموند دو تا كه الان داستاني كه ميخوام بگم از همينجا شروع ميشه
با يكي از دختراي دانشگاه كه تنها دوست دوخترم هم هست رفته بودم همين موسسه كه تو پست قبل توضيحش رو دادم اونجا با دوتا پسر و يه دختر ديگه دوست شديم وتصميم گرفتيم بعد از كارمون بريم يه كافي شاپ بشينيم و گپ بزنيم
تو تاكسي كه بوديم حرف از همجنس گرايي شد تا اينكه يكي از پسرا گفت من گي هستم كلي از حقوق همجنسگرا ها دفاع كرد و دو تا دوستش تاييدش ميكردن
اما اين همكلاسي من هي بش ميتوبيد و محكومش ميكرد
پسره دفاع ميكر و فكر كرد منم با هم كلاسيم هم عقيدم و داشت واسه منم سخنراني ميكرد كه گفتم قربونت برم من حرفات رو قبول دارم ميدونم چي ميگي
منم كلي دوست گي دارم
تا اينكه رسيديم كافي شاپ اونجا تصميم به بازيه شهامت صداقت گرفتيم كه بخش صداقتض اينجور بود كه يه گوشي موبايل رو ميچرخونديم بينمونو سرش به هر كي ميفتاد سوال ميكرد و تهش سمت هر كي بود بايد صادقانه جواب ميداد
من فقط قسمت سوالاي ديگران و جواباي خودم رو مينويسم
دختر:آخرين با كي با پسر سكس داشتي؟
همكلاسي من پارازيت اومد كه يه سال پيش منم زدم تو ذوقش
من :دو ماه پيش
دختر :چند درصد گي هستي؟
گفتم اگه تمام حقيقت رو بگم همكلاسيم سكته ميكنه
من:50 درصد
پسر گيه:پس كي با هم باشيم....؟
من: هر وقت تو بگي
پسر گي: پس اوكي خبرت ميكنم
خنده ي جمع
و اخ اخ كردن همكلاسي من


گذشت تا فردا تو دانشگاه من با يكي از دوستام بودم كه اين ترم همه كلاسامون با همه
دوست دختره بنده آمد
به شكايت
كه آره تو به من دروغ گفتي{راست ميگفت}.تو مرضي
اصلا تو كشوري مثل ايران كه آزادي نيست گي بودن معني نداره
من مونده بودم خوشحال باشم يا ناراحت نذرم ادا شده بود سه نفر از گي بودنم خبر دار شدن و عكس العمل دوستم هم عادي بود و اينكه يگانه دوسته دخترم ازم ناراحت شده بود
البته كلي باش حرف زدم
منطق چيدم
فكر كنم تا حدودي فهميد گي بودن يعني چي؟
و اندگي راضي شد




حس ميكنم نوشته هام مثل ماست ميمونه
اگه من مخاطب بودم با اين وضع نوشتن نوشته رو تا ته نميخونم
دوست عزيزي كه تا ته خوندي
مرسي
اين بد بودن نوشته رو(بد تر ازهميشه) بذاريد به حساب بيماري

بازگشت 2

و اما دوباره بايد گفت
نميدونم چرا انقدر تو نوشتن تنبل شدم
شايد به خاطر مريضيم باشه
اين مريضي انقدر كلافه ام كرده كه گاهي به كلم ميزنه يه قرص برنج بخورم و راحت شم
كه البته الان كه بهتر شدم ديگه اينجوري فكر نميكنم
دوباره به اين نظر سابقم برگشتم كه زندگي ارزش كردن يعني همون موندن رو داره
نميدونم جرا؟
اما داره
و اما در اين مدت بر من چه گذشت؟
عضو يه موسسه شدم كه به بچه هايي كه تو جامعه مورد آزار قرار ميگيرن يه سر پناهه
يه مدرسه اس
اونجا رفتم عضو شدم
كلي دوست جديد پيدا كردم
كلي احساس موثر بودن كردم
خوب بود
حتي توي كلاسا رفتم و نقش معلم رو داشتم و شغلي رو كه فكر نميكردم تا آخر عمر سمتش برم رو انجام دادم
همچين هم وحشتناك نبود
چيزي كه دردناك بود اونجا فقر اون محله اس
زندگي سخته اون بچه ها
خشونتي كه تو اون بچه ها موج ميزنه
اينكه به راحتي نميپذيرن كسي رو
و بايد تلاش كرد تا توشون جايي داشته باشي
بچه هايي كه معصومن
ته چهره هاشون اگه غم رو از صورتشون برداري اگه چرك هاشون رو پاك كني زيبان و معصومن
حس خوبي دارم از اين فعاليتم و اينكه اونجا يه سري جوون كه اكثران هم همعقيده هستيم با هميم
واقعا خوبه

۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

89

بلاخره سال 88 هم تموم شد
عجب سالی بود
چقدر تغییر
چقدر اتاق
سال عجیبی بود برای ایران
مردم ایران قضاوت مردم همه دنیا رو راب خودشون عوض کردن
دیگه این ایران اون ایران با مردمی وحشی و متحجر و بنیاد گرا نیست
راه مردم از راه حکومت جداست
این مهمترین اتفاق سال بود
مردم همدیگرو بعد از سالها پیدا کردن
با همه اینها آینده مبهمی برای ایران میبینم
بگذریم
داریم با سر میریم تو سال 89 یه کم بیشتر از 24 ساعت وقت داریم
سال 88 برای من هم جدای از مسایل سیلسی سال مهمی بود
گذشت اما یه سال به مرگ نزدیک تر شدم و از تولد دورتر
دنیای من تو این سال رنگ دیگه ای گرفت
منتظر نباشید که بگم نیمه گمشدم رو پیدا کردم
نه
از این خبرا نبود
اما خبر ها بزرگ دیگه ای بود
که عمده ترینش دوستا وارتباطای جدید بود
که همراه خودش تجارب خوبی واسم همراه آورد
بیخیال
حس میکنم این پست خیلی کلیشه ای شد و اگرم ادامه بدم کلیشه ای تر میشه
÷س سال نو همتون مبارک ای موجودات دوست داشتنی

پ.ن 1:موجودات دوست داشتنی:همجنسگرایان و غیر همجنسگرایانی که همجنسگرایان رو دوست دارند

۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

خبر کوتاه بود: اعدامشان کردند

خبر کوتاه بود : - " اعدام شان کردند "
خروش ِ دخترک برخاست
لبش لرزید
دو چشم ِ خسته اش از اشک پر شد
گریه را سر داد ...
و من با کوششی پر درد اشکم را نهان کردم
- چرا اعدامشان کردند ؟
می پرسد ز من با چشم ِ اشک آلود
چرا اعدام شان کردند ؟

عزیزم دخترم !
آنجا ، شگفت انگیز دنیایی ست : دروغ و دشمتی فرمانروایی می کند آنجا
طلا ، این کیمیای خون ِ انسان ها
خدایی می کند آنجا
شگفت انگیز دنیایی که همچون قرن های دور
هنوز از ننگ ِ آزار ِ سیاهان دامن آلوده ست
در آنجا حق و انسان حرف هایی پوچ و بیوده ست
در آنجا رهزنی ، آدمکشی ، خونریزی آزاد است
و دست و پای آزادی ست در زنجیر
عزیزم دخترم !
آنان
برای دشمنی با من
برای دشمنی با تو
برای دشمنی با راستی
اعدام شان کردند
و هنگامی که یاران
با سرود ِ زندگی بر لب
به سوی مرگ می رفتند
امیدی آشنا می زد چو گل در چشم شان لبخند
به شوق ِ زندگی آواز می خواندند
و تا پایان به راه ِ روشن ِ خود با وفا ماندند
عزیزم !
پاک کن از چهره اشکت را ز جا برخیز !
تو در من زنده ای ، من در تو ، ما هرگز نمی میریم
من و تو با هزاران ِ دیگر
این راه را دنبال می گیریم
از آن ِ ماست پیروزی
از آن ِ ماست فردا با همه شادی و بهروزی
عزیزم !
کار ِ دنیا رو به آبادی ست
و هر لاله که از خون ِ شهیدان می دمد امروز
نوید ِ روز ِ آزادی ست
(هوشنگ ابتهاج ) ه. ا. سایه



عجب شعری
واقعا نمیشه در برابرش مقاومت کرد

۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

من همون ایرانم




اوضاع اصلا خوب نیست
فقر و گرسنگی داره ریشه ایران رو میکنه
شک دارم تا 50 سال دیگه
جز یه اسم چیزی از ایران مونده باشه
چقدر خوش بودم
چه افکاری
چه دیدی راجب آینده داشتم
اما همش داره دود هوا میشه
کافیه تو خیابونا قدم بزنی
کافیه پای اینترنت بشینی
کافی تلوزیون تماشا کنی
کافی حرفای هر کس رو در مورد تخصصش و کارش بشنوی
تا از ناراحتی سری تکون بدی و دلهره بگیری
که کارمون تمومه
تو خیابون شده پر از بچه های 7-8 ساله فال فروش و گل فروش و.....
قدیما که ازشون میپرسیدم مدرسه میرید؟
همه میگفتن آره
کلاسشون رو میپرسیدم
در مورد مامان بابا و محل زندگیشون میپرسیدم
صادقانه جواب میدادن
اما الان یه مدته از هر کدوم از این چه ها میپرسم مدرسه میرید یه جواب تلاخ میدن که دهنم رو میبنده
نه
دولت هم به فکرشونه واقعا به خانواده هاشون بن خرید میدن تا واسه عیدشون لباس و غذا بخرن
چقدر؟
نفری 10 هزار تومن تازه اگر اونم بدن
چند روز پیش رفته بودم یه فروشگاه که با این بن ها خرید میکردن
زن های بزرگ به محض اینکه حس میکردن کسی بن زیاد داره راه میفتادن دنبالش
یه زن رو دیدم که شاید ده ها بار همه مغازه ها رو گشت تا بتنه با 40 هزار تومنش چند تا چیز بدرد بخور واسه این عید لعنتی بگیره
و آخر سر که خریدش شد 41 هزار تومن
نداشت که هزار تومن از خودش بده
این صحنه رو که دیدم
نتونستم اونجا رو تحمل کنم رفتم تو ماشین و های های گریه کردم
جای فروشگاه نزدیک دانشگاه تهران بود
جمعه ود
نمازگذارا رو میدیدم که به سمت دانشگاه میرن
میرن تا جایی برای خودشون تو بهشت باز کنن
و از خطیب بشنوم که همه چی خوبه و اگر ضعفی هست به خاطر اسراییل و آمریکاس که اگه این دو تا هم نبان
ما جز 5 تا کشور اول دنیا میشیم
خدایا بیداری؟
داری میبینی اینا رو؟
داری میبینی اینا رو؟
میگفتن اگه نون نداریم بخوریم بنیان های خانواده تو ایران قویه لا اقل
بیا ببین
طبق آمار رسمی خودشون
تو سالی که گذشت آمار طلاق 125 درصد بود
یعنی ازدواجای امسال چند تا بود؟
ما 1.25 برابرش طلاق داشتیم
صنعت مملکت رو به زواله
بی سوادی داره ریشمون رو خشک میکنه
انسانیت ندارم
کافیه تو خیابونا رانندگی کنی تا ببینی راننده ها چطور میخوان همدیگرو تیکه تیکه کنن
همه به هم فحش میدن پشت فرمون
تحمل همدیگرو هم نداریم

تجاوز داره بیداد میکنه
بشینی پای تلوزیون از همه بد تر
وقتی سرعت پیشرفت دنیا رو تو همه چی میبینی
وقتی میبینی که تا چند سال دیگه هیچکی نگاهمون هم نمیکنه!
به نفتمون مینازیم پشتمون به این ماده افیونی گرمه
اما کافیه یه کم تحقی کنی ببینی دنیای پیشرفته هر روز داره سعی میکنه نیازش رو به نفت کمتر کنه و با علمش نیاز به نفت تو دنیا رو بکنه در حد نیاز به کوکا کولا
اونوقته که این ملک ده هزار ساله پوسیده از هم میپاشه

چقدر سخته گفتنه اینا
اما هست
از این بد تراش هم هست

واقعا موندم که چه باید کرد؟

۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

comming out

پسره دیوانه کنه شده بود که تو چرا اینجور حرف میزنی؟
چرا ناز داری؟
چرا راه رفتنت فرق میکنه
من الان تمام کسایی رو که صدام رو شنیدن و دیدن منو به شهادت دعوت میکنم!
که بگن خدایی من چقدر رفتارم حالت داره؟
تا حالا همه گفتن هیچی
کم
پسره سرویس کرد
تا آخر بهش گفتم که من گی ام
باورش نمیشد که یکی یه فحش رو به عنوان هویت خودش معرفی کنه
کلی واسش توضیح دادم
در مورد خودمون تا آقا اعتراف کرد که منم به پسرا حس دارم
همون اندازه که به دخترا حس دارم
در مورد دوجنسگرا بودن هم واسش سخنرانی کردم
خلاصه حسابی روشن شد
بهم گفت من دوست دارم با تو رابطه داشته باشم
گفتم منن دوست ندارم
گفت چی کار کنم؟
گفتم مشکل خودته!
پسره هیچی نشده پیشنهاد میده
خجالت هم نمیکشه
شاد و سرخوش بودم که یکی رو از همو فوبیا نجات دادم
و کمک کردم خودشو بشناسه
که یهو یادم اومد که من این حرفا رو به دهن لق ترین آدم دانشگاه گفتم
خدا بهم رحم کنه.....

پارتی

باز هم یه شب جمعه دیگه و یه تلفن دیگه اما اینبار دعوت به یه تولد که قراره فقط گی ها توش شرکت داشته باشم
من هم حس کنجکاویم قلقلکم داد و قبول کردم
روز موعود رسید قرار بود ساعت 6 با 3 تا از دوستان راه بیفتیم که انقدر برنامه ها قاطی و خر تو خر شد که 8 تازه همدیگر رو پیدا کردیم محل برگزاری مهمونی منتها الیه غرب اتوبان همت بود
بیابون بی آب و علف
خلاصه رسیدیم اونجا
همه هم حسابی به خودشون رسیده بودن
کسی که دعوتمون کرده بود اومد دم در گفت بچه ها دیر اومدید اینجا استریت پارتی شده پره دختره
ما هم گفتیم آره ما خریم اینجا اول گی پارتی بوده الان شده استریت پارتی
گفتیم جهنم میریم میرقصیم دیگه به درک که گی پارتی نیست رفتیم بالا چشمتون روز بد نبینه دو برابر پسرا دختر نشسته بود منتظر
ما رفتیم یه گوشه نشستیم
جناب دی جی تشریف آورد
شروع به نواختمن کرد
رقص نور مهیج
واقعا خاص بود
همه رفتن وسط رقص ها رو اسلو موشن میدیدم
به خاطر رقص نور
مشروب تعارف کردم
من و دوستم نخوردیم اما از گروه ما دو نف ر بودن که خیلی پایه بودن
خوردن و رفتن وسط به رقصیدن
تا اینکه اومدن دست ما رم گرفتن و ما هم رفتیم وسط
کلی رقصیدیم خوش میگذشت اما آهنگ خیلی تند بود رقص نور هم حالت جالب بودنش رو از دست داده بود و بیشتر آزار دهنده شده بودم
با اون دوستی که مست نکرده بود تصمیم گفتیم زود تر از اونجا بریم
یه کم بعدش رقصیدیم و دو نفره اومدیم بیرون
تا اینجا اتفاق خاصی نیفتاد
اومدم خونه
نشستم پای کامپیوتر و شروع کردم به تحلیل وهمونی که جوون های ایرانی کجان و چی میخوان؟
و حکومت کجاست و چی میبینه؟
دسترسی به نت نداشتم نتونستم بزارم مطلب رو تو بلاگم
تا اینکه او ن شب گذشت فردا صبح اون دوستی که باش مهمونی رو ترک کردم زنگ زد گغت سام یه چیزی میگم هل نکنی!
دیشب که ما اومدیم بیرون نیم ساعت بعدش بسیج ریخته تو مهمونی دهن همه رو سرویس کرده
کتکسون زده
موبایلاشون رو گشته
کف زمین خوابوندتشون
خلاصه یه وضی
بدنم سرد شد
گفتم گرفتنشون؟>
گفت نه!
یه نفس راحت کشیدم
دوستم داشت میگغت دیدی خدا چه رحمی بهمون کرد؟
حوصله فکر مردن به لطف خدا ر نداشتم
خدافظی کردم
به اون دو نفر زنگ زدم
کتک خورده بودن
از صورتاشون عکس گرفته بودن
میگفتن هرچی بیسیم میزدن ئیرو انتظامی ماشین بفرسته اینا رو ببرن کلانتری ماشین نبوده که بفرستن
اینم شانس اونا
تا اینکه بد بختا رو بی هیچ پولی ساعت 12 شب رها کرده بودن
اونم تو اون بیابون بیس آب و علف
توضیح اینکه جیب همه رو خالی کرده بودن
من واقعا دهنم باز مونده بود ز این شانسی که آورده بودم
و با خودم فکر میکردم که دیگه وقت تشکر از خداس
اینم از ماجرای تفریح جوونا تو مملکتی که زادی توش نزدیک به مطلقه

وه

نامه اي به وه وه عزيزم
سلام يادته اون روز ميگفتي تو خيابون يه پسر تي شرت صورتي ديدي حالت به هم خورده از رفتار دخترونش
سوار ماشين شدنش
راه رفتن و حرف زدنش
يادته اون روز كه موهام رو مدل جديد داده بودم
به صورتم كرو روشن كننده زده بودم
ناخن هام بلند بود
مامانم بهت گفت منو نصيحت كني گفتي گوشتو بيار
و دم گوشم گفتي مثل بچه كوني ها ميشي نكن از اين كارا
بهت لبخند زدم
يادته وقتي داشتي كتاب هنرمندان معاصر ايران رو باهم ورق ميزديم به يه هنرمند رسيدي گفتي اين گي هست و به فلان كشتي گير علاقه منده و تو خيلي از كاراش از صورت اون كشتي گير استفاده ميكني
ازت خواستم رو نقاشي ها مكث بيشتري كنيم تا من اون نقاشي ها رو با دقت ببينم
حافظ شيرازي هم ميدونه كه تو به تمام مرداي اطرافت مشكوكي كه بهت نظر دارن
اما اين فكر رو در مورد من نميكني
چرا؟
تا حالا به اين فكر كردي كه چرا وقتي باهات حرف ميزنم فقط به چشات نگاه ميكنم
فقط به چشات
چرا همه بهم ميگن وه وه چرا تو رو انقدر دوست داره؟
حتي حالا كه ازدواج كرده
بعضيا ميگفتن من عاشقتم و منتظر اين بون كه بعد از ازدواجت من افسرده شم
اما من از همه خوشحال تر بودم
پشتت وايسادم تا به عشقت برسي
و حالا
به خاطر تو جايي رفتم كه هيچ وقت فكرش رو نميكردم يه روزي راهم به اونجا بخوره
و حرفايي شنيدم كه تصورشم نميكردم از كسي بشنوم
وقتي پشت در مشاور كلينيك ترك اعتياد منتظر بودم ....
يه مرد اومد بهم گفت آقا چي مصرف ميكني؟
دهنم باز مونده بود
گفت راحت باش
من هم مثل تو بودم
يه نصيحت بهت ميكنم
هر مقداري كه مصرف ميكني راستش رو به دكتر بگو
كه بتونن كمكت كنن
زبونم باز شد گفتم آقا مشكل خودم نيست
مشكل ......
گفت آها
و از اراده برام گفت
ممن به خاطر تو خيلي جلو رفتم
همه ميگن به تو چه خودتو بكش كنار اما من ميگم نه
من بايد تا تهش برم
من نميخوام آينده ي سياه در انتظار وه وه عزيزم باشه
من به خاطر تو
يك ماه افسرده بودم
من به خاطر تو ديشب كه از كلاس بر ميگشتم خونه يك بند اشك ريختم
من به خاطر تو و در برابر مشكلي كه واست پيش اومده احساس ضعف كردم
من و احساس ضعف در برابر يه مشكل؟
ببين با من چه كردي دختر؟
من
سام
كه دوستيمون مثال زدني بود يه همجنسگرام
اينا رو نوشتم كه فقط همينو بهت بگم
كه پسر سر به زير فاميل
كسي كه همه بهش اعتماد ميكنن
كسي كه مورد تمسخر پسراي فاميل قرار ميگيره كه بهش ميگن كبريت بي خطر
كسي كه همه آينده ي رو شني رو واسش ميبينن
يه همجنسگراس
يه گيه
يه كونيه.....
كسيه كه آينده روشني از جنس آينده روشن شما براي خودش متصور نيست
من از خودم براي تك تك شما گذشتم
و اين پسر محبوب فاميل از شما فقط يه درخواست داره
اونم اينه كه به رسميت بشناسيدش و بزاريد اونجور كه هست
اونجور كه بايد
اونجور كه دوست دارم زندگي كنم
همين.....

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

life

امروز با يه دوستي بودم كه جريان همجنسگرا بودن منو ميدونه
البته بماند كه اون دوست به ديد من خودش يه گيه اما خودش نميخواد قبول كنه
هر كس آزاده به هر حال بهش ميگم جريان تو با اين مسئله شده مثل جريان مموتي و تورم
آقا اصلا ميگه تورم نداريم اگرم باشه كمرش رو شكستيم
حالا هي ملت خودشون رو بكشن كه مرديم از گروني يه كاري بكنيد
ايشون اصلا مشكل رو مشكل نميبينه و به رسميت نميشناسه كه حلش كنه
بگذريم برسم به اصل مطلب
اين دوست بنده خيلي مذهبيه
و كلا با دوستايي كه ميپره به جز من البته همشون مذهبين
نماز بخون
روزه بگير
سفر زيارتي راه به راه
خلاصه يه جمع مذهبي خفن و حتي به گفته ي خودش يه سريشون جز برادراي لباس شخصي ان
دو سه بارم تو جمع دوستاش رفتم
حس جالبي داشتم تو اون جمعا دلم ميخواست سرمو بكوبم به ديوار
امروز كه داشتم با اين دوست حرف ميزدم بحث به رابطه دراز مدت و ازدواج دو تا مرد كشيده شد
واسم تعريف كرد تو جمع دوستاش دو نفر هستن كه خيلي با هم مچ هستن
همش با همن
بچه ها بهشون ميگن شما زن و شوهريد بايد باهم ازدواج كنيد
تا اينجاي بحث عادي بود بحث ازدواج به مسخره بين دو تا دوست صميمي تو جمع هاي استريتي خيلي پيش مياد
تا اينكه دوستم در ادامه گفت:
ما هر وقت دست جمعي سفر ميريم اين دوتا يه جاي جدا از جمع با هم ميخوابن
تو هتل باشه يا جاي ديگه اين دوتا حتما بايد جدا از جمع و با هم بخوابن
من با شنيدن اين حرفا دهنم به قائده ي ورودي غار علي صدر باز مونده بود
گفتم يعني رابطه خاصي با هم دارن؟
سكس ميكنن با هم؟
گفت آره
گفتم تو جمعتون همه ميدونيد نوع رابطه اين دو تا رو؟
گغت آره
گفتم عكس العملا چيه؟
گفت عادي شده واسمون
گفت حتي چند وقت پيش بچه ها ميخواستن با بابا هاشون حرف بزنن كه اين دو تا برن زير يه سقف
اما خوب منصرف شدن

واي خداي من دهنم وا مونده بود
مگه ميشه
كه آدمهاي انقدر مذهبي و با اون عقايد خاص مگه ميتونن همجنسگرا باشن و با اين مسئله شون كنار بيان
اما خوب مثل اينكه ذهنيات من غلط بوده و اين اتفاق افتاده
مگه يه همجنسگرا حتما بايد توي اون غالب هايي باشه كه من توي گي ها ديدم
واقعا از كجا معلوم كه آخوند محله مسجد محله ما گي نباشه
يا به قول سامان كه ميگفت اين كروبي ترانسه و قتي بش ميگفتيم چرا ميگه چون شعار انتخاباتيش تغيير() هست
واقعا يه گي تبايد حتما آي دي منجم داشته باشه يا ندا و رها رو بخونه و خانه هنر رو بشناسه
يا حداقل يكي دو بار چهار شنبه شبا تي تو رفته باشه
آره به قول يكي از اين بلاگي ها اون پسر چوپان هم پشت اون كوهاي بلند يا وسط يه دشت وسيع با صورت آفتاب سوخته اش ميتونه گي باشه
يا حتي اون رفتگري كه اين موقع شب داره خيابون رو جارو ميزنه و من الان دارم صداي دلنشين سوت زدنش رو ميشنوم
يا اون پسره تو كفش فروشيه ....
يا اون ....
يه حقيقت جالب ما همه جا هستيم
همه جا
اما گاهي نميتونيم همديگرو پيدا كنيم و خودي نشون بديم
حس ميكنم اين مطلب ييه مقدار پرته اما اشكال نداره همين قدر ارزشش رو داره كه برگي از دفترچه خاطراتم باشه

۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه

شب جمعه لعنتي

شب جمعه بود طبق معمول منتظر بودم كه گوشيم زنگ بزنه و يه برنامه اي قراري چيزي واسه دور هم جمع شدن داشته باشيم
انتظار بيهوده نبود
گوشيم زنگ خورد يكي از بچه ها گفت داريم همه جمع ميشيم كافي شاپ .... پاشو بيا
گفتم اوكي تا 8 اونجام
7:30 از خونه زدم بيرون
بارون نم نم ميومد هوا محشر بود تاكسي هم گيرم نيومد پياده راه افتادم
تا به يه جا رسيدم كه بازم ايستگاه تاكسي بود 5 نفر بوديم كه منتظر ماشين بوديم و تاكسي گير نميومد
يه ماشين رسيد
3 نفر سوار شدن اومدم منم سوار بشم ديدم يه آقاهه كه تقريبا سنش بالا بود مونده گفتم آقا بفرما شما برو من عجله ندارم
آقاهه هم از خدا خواسته سوار شد
مست اين عمل انسان دوستانم بودم
با خودم ميگفتم خدا اگه هستي الان فرصت خوبيه كه خودتو بهم اثبات كني
يالا يه تاكسي برسون
چند دقيقه بعد يه پرايد سفيد وايساد مقصد رو كه بهش گفتم گفت بيا بالا
ماشينش خالي بود هميشه تو اين موارد عقب مينشستم اما نميدونم چرا اينبار حماقت كردم و جلو نشستم
يه مرد 35 ساله بود فكر كنم
قد كوتاه وچاق
سر صحبت رو باز كرد
چي كاره اي؟
چي ميخوني؟
من هم با كلمات كوتاه جواب ميدادم
(هيچوقت نتونستم با راننده تاكسي ها ارتباط برقرار كنم)
تا بحث به ورزش رسيد
گفتم كوهنوردي و دوچرخه سواري ميكنم
گفت ببخشيد جساراتا ميپرسم !شنيدم اين ورزشا رو سايز آلت تاثير مثبت داره
شما چيزي حس كردي؟
گفتم نه دقت نكردم
نديدم
تا اينجا تقريبا چيز مشكوكي نبود
داشت ادامه ميداد كه آره تاثير داره و سايز شما چقدره
با دستش اندازه نشون ميداد و منم تاييد ميكردم
تا پيچيد تو يه خيابون كه تو مسير نبود
دستش رو گذاشت وسط پام
وحشت كردم گفتم آقا نكن من پياده ميشم اينجا
گفت نترس كاري ندارم فقط ميخوام اندازت رو ببينم
گفتم آقا ول كن
گفت راحت باش تا يه جا كنار خيابون وايساد حالا اونجا هميشه ترافيك بود ها از شانس من اون موقع هيچ ماشيني رد نميشد
در رو باز كردم يقه ام رو گرفت
گفتم: بزار برم
داد ميزنم ها
داد زد گفت: بتمرگ ميزنمت ها
از هيكلش ترسيدم ميتونست لهم كنه
درو بست
شيشه رو دادم پايين يقه ام رو ول نميكرد
پيچيد تويه كوچه تاريك دري كه سمت من بود چسبوند به ديوار
التماس ميكردم
باورم نميشد تو اين دردسر افتاده باشم
گفتم: آقا من مريضم
توجه نكرد
دكمه هاي شلوارم رو باز كرد
ك.ي.ر ام رو در آورد
شروع كرد به خوردن
التماس ميكردم
گريه ام نميومد
اما اداش رو در ميوردم
طرف هي قسم قرآن و مقدسات كثيفش رو بهم ميداد كه كاريت ندارم
گفتم از اين استفاده كنم هي ميگفتم :تورو خدا
هي خدا رو صدا ميكردم
بهش گفتم: آقا من مريضم
تمايل جنسي ندارم
نگاه كن تو ميخوري اما ك.ي.ر من اصلا راست نميشه
گفت: يعني چته؟
گفتم مريضيه اسمش آسكشوال هست از هر 1000 نفر يكي اينطور ميشه
ول كن برم
گفتم: دوست گي دارم شمارش رو بهت ميدم
به زمين و زمان چنگ ميزدم واسه رهايي از دست اين حيوون كثيف
گفت: تو بيا ماله منو بخور شروع كردم به اوق زدن گفتم :حالم به هم ميخوره
گفت: بيا دست بزن اقلا اداي گريه در آوردم
گفتم :حالم بهم ميخوره شروع كردم اوق زدن
گفتم :همه چيتو به گند ميكشم
ماشينشو روشن كردم
گفتم: بزار برم
التماس كردم
هق هق كردم
گفت: تورو خدا گريه نكن دستم رو بوسيد
التماس كردم احساس درموندگي ميكردم
دستي ماشين رو خابوندم كه راه بيفته پاش رو ترمز بود انقدر زار زدم كه دلش سوخت راه افتاد
سريع پياده شدم
گفت كجا ميري برسونمت
درو محكم كوبيدم
فرار كردم فقط يه نگاه برگشتم كه شماره ماشينو بردارم
10 دقيقه تو ماشينش بودم اما اون ده دقيقه واسم يه سال گذشت
وحشت زده بودم
ميلرزيدم
بارون هنوز نم نم ميومد
10 دقيقه دويدم
تو راه از چشام اشك ميومد
حس كردم كه تحقير شدم
نميدونم اشكا واسه چي بود سرمايي كه حسش نميكردم يا زجري كه كشيده بودم
تا بلاخره به كافي شاپ رسيدم رو ميز پهن شدم بني گفت چته؟
نتونستم حرف بزنم
به فاصله يه دقيقه بعد از من بچه ها يكي يكي رسيدن
آروم كه شدم جريان رو تعريف كردم
يكي گفت يه بار ماشين نيوردي ها ببين چه بلايي سرت اومد
يكي گفت بسكه حالت ميريزيم
گفتم :به من نگاه كن هيچي به صورتم نزدم
حرف زدنم هم اصلا تابلو نيست
به لباسام نگاه كن
چيزي نگفت
اما اين اتفاق انگار يه اتفاق عادي بود براشون
عادي
واي خداي من
خيلي وحشتناك بود مثل كابوس بود
خيلي وحشتناك با بچه ها مشورت كردم كه به پليس زنگ بزنم شماره ماشين طرف رو بدم
گفتن: بايد همه چيو واسشون تعريف كني
و چند تا دليل ديگه كه منو منصرف كرد از زنگ زدن به پليس
شايد اينو نبايد بگم اما:
فقط يه چيز به كمكم اومد اينكه تا كسي تايپ جنسيم نباشه من هيچ حالتي بهم دست نميده چه برسه به اينكه اونقدر ترسيده باشم
وگرنه اينكه من آسكشوالم يه دروغ بود كه فقط از دست اون حيوون كثيف در برم
از خدا واسه اينكه يه بار ديگه خودشو بهم اثبات كرد تشكركردم
لعنتي
اتفاق بدي بود اميدوارم برا هيچ كس اتفاق نيفته

۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

سيالات

كلمات تو ذهنم شناوره
بالا ميرن پايين ميان
انقدر زيادن كه نميشه شمردشون
انقدر زيادن كه نميشه رامشون كرد و به قلم آوردشون
نميدونم از كجا شروع كنم
فكر ميكردم برخورد با آدماي مختلف
دوستي هاي متنوع كمكم ميكنه
آرومم ميكنه
به هر قيمتي كه بود كلي دوست گي پيدا كردم
صميمي شدم
هر روز يكيشون رو ميبينم
خيلي از وقتامو با اونا ميگذرونم
اما هر بار كه باشونم ميگم اين ديگه آخرين باره
ديگه پيش اينا آفتابي نميشم
اينا به جاي اينكه چيزي بهم بدن و بهم اضافه بشه ازم كم ميكنن
حتي گاهي از شخصيتم
حريمي كه هيچ كس حق ورود بهش نداشت
اينا منو از دنياي خودم دور كردن
مني كه شده بودم مرجع تو خيلي چيزا واسه خيليا با اينا احسا كم بودن ميكنم
مني كه آدمايي كه سه برابرم سن دارن وقتي ميبينن منو ميگن خوب آقاي .... تحليلت چيه؟
من هميشه حرفايي واسه گفتن داشتم
حرفايي كه منو ساعت ها وادار ميكرد با طرف صحبت كنم
الان چيزي واسه گفتن ندارم
مني كه وقتي اتفاقه خاص سياسي ميفتاد گوشيم پشت سر هم زنگ ميخوره كه راستي فلاني جريان چيه؟
چرا فلاني اينو گفته منظورش چيه؟
چي ميشه؟
الان كه باهام تماسميگيرن حرف زيادي واسه گفتن ندارم
ميگم مگه من نماينده كروبي يا موسوي ام چرا به من زنگ ميزنيد؟
من چميدونم منظور هاشمي از اين حرف چي بوده؟
حرفي واسه گفتن ندارم
خيلي وقته مثل آدم كگتاب نخوندم
مگه ميشد يه زماني يكي اسم چهار تا كتاب رو پشت سر هم بياره من حداقل و تاشو نخونده باشم
مگه ميشد تو يه جمعي بحث تاريخي يا مذهبي بكنن و با سرعت تو جاده خاكي گاز بدن و من هيچي نگم؟
احساس سبكي ميكنم
اگه باد بياد اولين نفري رو كه مييبره منم
نميدونم تو اين جمعا دنبال چي ميگردم
شايد به قول حميد دنبال عشق ولي بازم به قول حميد اون جاهايي كه تو ميري عشق توشون پيدا نميشه
تا حالا بيش از 1 بار با خودم گفتم خدافظ جمع مزخرف من ديگه نيستم
اما كافيه يكيشون يه تماس بام بگيره ....
باز خودمو وسطشون ميبينم
عجب اوضاع مزخرفي
شايد بايد قبول كنم كنترل اوضاع از دستم خارج شده
به قول موسوي بحران رو بپزيرم
اما خوب چارش چيه؟
واقعا تحمل اون دوستاي استريت متعصب رو ندارم و از طرفي ديگه نميخوام به اون شدت تنها باشم
بودن با اينا باعث شده به خودم هم شك كنم
يكي يه روز ميگه تو چه خوبي!
كاملي
حرف نداري
تو ايده آل يه پسر گي هستي
يه دوست خوبي
يكي ديگه يا شايدم گاهي همون گوينده قبلي ميگه
واي چه امروز ضايع شدي
يكم به خودت برس اقلا
چه زشتي
چه اخلاق بدي داري
چه بي معرفتي

واقعا موندم
كه به حرف كي توجه كنم كه راست ميگه
يه روز كه فكر ميكنم بهترين تيپ رو زدم يكي ميگه چه شبيه دهاتي ها شدي
يه روز كه اصلا به خودم نرسيدم و كاملا معملو ميرم يكي ديگه واي تو چه خوب شدي بايد يه فكري به حالت بكنم.....
مسخره اس
و باز هم با ابن جريانا اين سوال سراغم مياد كه واقعا من گي هستم؟
اگه آره پس اينا چي ان؟
اگه نه پس من چي ام؟
اصلا گي بودن يعني چي؟؟؟

۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه

دو ماه آخر زندگي

اگه بفهمي دو ماه بيشتر زنده نيستس چي كار ميكني؟
فيلم تنها دوبار زندگي ميكنيم اين ايده رو به نويسنده مجله چلچراغ داد
و مجله چلچراغ اين ايده رو به من كه اينجا مطرحش كنم
اگر خبر دار بشم كه فقط و فقط دو ماه وقت دارم چي كار ميكنم؟
نميدونم
شايد همه دوماه رو دراز بكشم رو تخت و فكر كنم
شايد فقط كتاب بخونم
كتابايي كه تا امروز با حسرت از كنارشون رد ميشدم
شايد خوش گذرون شم
به هرزگي بيفتم
به قول جامعه شناسا به هنجار شكني بيفتم
آدم رو چي توي دنيا نگه ميداره؟
اون طنابي كه محكم پاي تو رو به زندگي ميبنده چيه؟
بي شك آرزو
پس اندك زمان باقي مونده ميتونه يه فرصت طلايي باشه براي به آرزو رسيدن
شايد وقتي تو خيابون يا دانشگاه راه ميرم
يه رهگذر توجه هم رو به خودش جلب كنه
و توي اون لحظه وجودم سرشار از اين خواهش بشه كه طرف رو بغل كنم و ببوسم
الان چي جلوم رو ميگيره كه اين كارو نكنم؟
آبروي لعنتيو كلاس احمق
واسه آدمي كه دو ماه بيشتر وقت نداره آرزو خيلي ارزشمند تر از آبرو و كلاسه
پس خودم رو رها ميكنم تو بغله طرف
حتي اگه به حقوقش تجاوز بشه با اين كارم
شايد تو دلش با خودش هر فكري بكنه و هر لفظي رو به زبون بياره
اما مهم اينه كه من به آرزوم رسيدم

حلاليت طلبيدن
تيتري كه تو ذهن خيليا مياد وقتي حرف از آخر عمر ميشه
اما فكرشم نميكنم من
وقتم كمه و آرزوهاي كوچكم زياد
لبهاي زيادي هستن كه بايد ببوسمشون
آغوش هاي زيادي هستن كه بايد بخزم توشون
زيبايي هاي زيادي هستن كه بايد بشون خيره نگاه كنم
اما اگه بخوام به عاقبت به خيري فكر كنم يه راه جلو پام هست:
بمب
ببندم به خودم
برم وسط ....
بووووووووووووم
اصل كاري رو بكشم با تمامي متعلقات
فكري كه تو اين چند ماهه احتمالا از ذهن خيلي ها عبور كرده
اينم راه خوبيه!
با اينكه آرزوهاي زياد و كوچيك خودمو ناديده ميگيرم اما شايد تاكيد ميكنم شايد خيلي ها رو به آرزوي بزرگشون برسونه
بازم هست واسه گفتن
خيلي هست واسه گفتن
واسه انجام دادن توي دو ماه آخر
اما فعلا همينجا بسه
اما مطمئنا ادامه ميدم اين بحث رو
ذهن رو به وادي هاي جديد ميكشونه
و در هايي از ذهن باز ميشه به روم كه تا حالا بشون توجهي نكردم


از دوستان دعوت ميكنم كه به اين مسئله فكر كنن:اگر دو ماه ديگه زنده باشيم تو اين دو ماه چي كار ميكنيم؟

جواباي هر آدم زنده اي جذاب و خوندنيه به نظرم

چه بلاگ دارا چه بي بلاگا
لطفا بنويسيد در اين باره چه اينجا چه تو بلاگاتون چه تو دفترچه خاطراتتون!
جالب ميشه و خوندني
اميدوارم اين انتظار هم مثل انتظار هاي ديگم با دلتنگي همراه نباشه
منتظرم

هان؟

آه كه من دوش چه سان بوده ام
آه كه تو دوش كه را بوده اي؟
رشك برم كه قبا بودمي
چون كه در آغوش قبا آرميده بودي

ميدونم كه دوش كجا بودي؟
اما نميدونم با كي؟
گفتي خبرت ميكنم
اما نكردي
فقط نميتونم بگم كه من دوش چه سان بوده ام؟
خراب
چشم انتظار
گوش به زنگ
و دل شكسته
كاش يه كم اهل حقيقت بودي
فقط يه كم

۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

شعر+چرند وپرند

آه اي با جان من آميخته
اي مرا از گور من انگيخته
چون ستاره با دو بال زر نشان آمده از دور دست آسمان
از تو تنهاييم خاموشي گرفت
پيكرم بوي هم آغوشي گرفت
جوي خشك سينه ام را آب تو
بستر رگهام را سيلاب تو
در جهاني اينچنين سرد و سياه
با قدمهايت قدمهايم به راه
اي به زير پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گيسويم را از نوازش سوخته
گونه هام از هرم خواهش سوخته
آه اي بيگانه با پيراهنم آشناي سبزه زاران تنم
آه اي روشن طلوع بي غروب آفتاب سرزمين هاي جنوب
آه اي از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر سيراب تر
عشق ديگر نيست
اين خيرگيست
چلچراغي در سكوت تيرگيست
عشق چون در سينه ام بيدار شداز طلب پا تا سرم ايثار شد
اين دگر من نيستم من نيستم
حيف از آن عمري كه با من زيستم
اي لبانم بوسه گاه بوسه ات
خيره چشمانم به راه بوسه ات
اي تشنج هاي لذت در تنم
اي خطوط پيكرت پيراهنم
آه ميخواهم كه بشكافم ز هم
شاديم يكدم بيالايد به غم
آه ميخواهم كه برخيزم ز جا
همچو ابري اشك ريزم هاي هاي


از شعر عاشقانه فروغ

اين شعر فوق العاده محشره تو اين روزا كاملا بام هم حسه
اميدوارم اين حس محدود به چند روز و چند ساعت نباشه
و به راحتي تموم نشه
البته من اين فكر هم از ذهنم عبور ميكنه كه شايد با يه مشت يا چند تا فحش تموم شه
نميدونم
ميشينم ببينم چي پيش مياد(جبر جبر)

دلم ميخواد شعر رو كامل بنويسم
اما ميدونم خيلي ها شعر فوبيا دارن و تا ميبينن پست جديد شعره خدافظي ميكنن ميرن(اينم از مشتري يا همون خواننده مداري يا نوازي)

وتلاش بسيار من براي هرزه شدن
زرد شدن
كلمه مودبانه ديگه اي به ذهنم نميرسه
اينجوري نبودم به اون وضع افتادم اين جوري شدم چي ميشم؟
آخر عاقبت اين روش ختم به خير باشه
البته خوبي اين دوران اينه كه اگه كم بياري نيازي به خود كشي نيست آخه در باغ شهادت بازه فعلا

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

استعفا


اگر خدايي ناكرده اين شايعه راست باشه من همينجا از همجنسگرا بودن خودم استعفا ميدم

روز قدرت مردم


دلم ميخواد از خيلي چيزا بگم
اما بايد اول از سبز بودن گفت
از شب عاشورا شبي كه همش به دويدن و فرار كردن گذشت
و فرياد
همبستگي
جرئت
چي شب خوبي بود
با اينكه احساس بي پناهي و تنهايي و خشم ميكردم
اما مردم رو از هميشه به هم نزديك تر ميديدم
مردم سبز تر از هميشه بودن
مردم همه و همه باهم دنبال يه هدف بودن
ريشه كن كردن ظلم
من شب عاشورا جماران بودن
حتي تصورشم نميكردم يه همچين جمعيتي بياد
اما خب همه بوديم
و اما روز عاشورا
روزي كه بش ميگن روز سرخ
من قدرت مردم رو تو اين روز ديدم
فرار كردن يه وانت پر گارد از دست مردم
محاصره گاردي ها
اتحاد
شعار
غلبه بر ترس
سينه سپر
مردم مهمترين دشمنشون رو از پا در آوردن
ترس
من تو هيچ عاشورايي انقدر اشك نريخته بودم
دو ساله كه ديگه به دين هيچ اعتقادي ندارم
و اين يه حادثه است واسه من
اشك ريختن تو ظهر عاشورا
اشكي از ترس
نا اميدي
ظلم ستيزي
حتي از شوق و شادي
و گاز اشك آور
اين انواع اشك ها رو همه توي يه روز تجربه كردم
تو روز بزرگ قدرت مردم
صحنه هاي زيبايي ديدم
انگار هرچي اين عبارت رو تكرار كنم سير نميشم
روز قدرت مردم
روز قدرت مردم
روز سبب قدرت مردم