۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

زیبایی نور ماه

ماجر از یه ظهر گرم شروع شد
زیر نور و گرمای خورشید
توی کوچه چس کوچه های محله های اطراف شهر
حاشیه نشینا
که همیشه باید با احتیاط از اونجاها گذر کنی
با یه دوست
دوستی که بیش از اونچه که دوسش داشته باشم دوستم داره
دوستی که همجنس نیست
راه میرفتیم
ناگهان نور ماه اومد جلو چشم
یک پسر
به زیبایی نور ماه
چشم هاس محسور کننده بود
زیبا بود
زیبا
زیبا
زیبا
و دلم میخواد تا آخر عمر بنویسم زیبا اما میدونم باز کمه
سوالی پرسید
نفهمیدم چی بود
سوال
زبونم بند اومده بود
یه جوری همراهم جوابشو داد
و دستمو گرفت و برد و من همونجا رو زمین مردم
و اون شدم
پسری شدم به زیبایی نور ماه
من مرد
و همه اون شدم
راضیم
حتی اگه بد ترین چیزا رخ بده واسم راضیم
چون این دگر من نیستم من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم
عشق چون در سینه ام بیدار شد از طلب پا تا سرم ایثار شد

راضیم
اما خوب نیستم
از این ضمیر میم آخر کلماتم بدم میاد
و از حرف زدن راجب یه مرده
خوب نیستم چون روشنایی ماه خوب نیست
خوشحال نیستم چون اون خوشحال نیست
اما راضیم
همین که هست اگرچه با من نبودنش اشک به چشم میاره و بغض به گلوم میندازه
همین که هست خوبه
همین کهتو شهری نفس میکشه که من نفس میکشم خوبه
من دارم کم کم قوی میشم
سرزنش های دیگران دیگه روم کارساز نیست
به دوست داشتنم
به عشقم افتخار میکنم
مرسی که هستی
مرسی
ای نور ماه
ای زیبا ترین
ای ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر