۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

تفاوت

قرار بود یکی دو ساعتی با چند تا بچه باشم
چرا و به چه دلیلش بماند!!!!
دو تا بودن
علی و افسانه
علی 7 سالش بود و افسانه 8 سالش
تا اومدم دستم رو به سمتشون دراز کردم تا باشون دست بدم
علی با شرارت ÷سرونش دست داد و مثل همیشه مشول شلوغ کاری شد
دستم رو به سمت افسانه دراز کردم
فقط دو تا انگشت داشت
شصت و انگشت کوچیک
انگشت کوچیکش رو زد به دستم
تا فهمیدم ماجرا رو یهو وا رفتم
جا خوردم
چه صورت زیبایی داشت
یعنی این بچه فقیر با این نقصش در آینده قراره چه بلایی سرش بیاد
تو ذهنم داشتم میجنگیدم با عدالت خدا
با وجود خدا
اونا هم از سر و کولم بالا میرفتن و هر از گاهی از گرسنگی شون میگفتن و از اینکه تو خونه چیزی جز نون خشک نداشتن
هر از گاهی که خواهر و برادر با هم دعواشون میشد علی به زبون محلی خودشون یا به رمز یه چیزی به افسانه میگفت
و هر بار که این حرف رو میزد صورت افسانه یه جوری میشد
طبق معمول نباید پیگیر میشدم که معنی حرفش چیه؟
اما شدم
پرسیدم علی این که میگی معنیش چیه
گفت: دستاش رو میبینی
انگشت نداره
و بعد پشت بندش میگفت باید دستش از اینجا(به بازوش اشاره میکرد)
قطع میشد
و من معنی غم چهره افسانه رو تو ان لحظه درک کردم
تفاوت با دیگران
یه تفاوت نا خواسته
که به خاطرش سر زنش شد
خدا میدونه تو جمع هم سن وسالاتش چقدر به خاطر این مسیله تحقیر شده
من معنی غم نگاه افسانه رو با تک تک اعضای وجودم درک کردم
وو دلم لرزید
از آیندهه ای که در انتظار افسانه است
یه خانواده فقیر
ازدواج اجباری بی برو برگرد یا خود فروشی
زیبایی شیرین چهره افسانه.....
ترسیدم
نمیدونم این داستان قدیمی کی قراره تموم شه
حذف کردن آدمای ضعیف از چرخه جامعه
اذیت و آزار و تحقیر آدمایی که فرق میکنن
فرقی که حتی خودشون هم سببش نیستن
فرقی که مادر زادیه یا اتفاقیه
خدایا اگه هستی(که میدونم نیستی)تمام کن این داستان احمقانه ات رو

۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

تنفرنامه

از دو دسته آدم بدم میاد
آدمای کوچیک که حرفای بزرگ میزنن
و آدمهای بزرگ که حرفای کوچیک میزنن
پ.ن:
حالا که دقت میکنم خودمم جز یکی از همین دسته هام

۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

نقد

به یه نکته جدید پی بردم
همه گی ها یا قریب به اتفاقشون فکر میکنن که همه عاشقشونن
یا به قول معروف توهم عاشقی دارن
بله قبول کنید
فکر کنیم
بر میگرده به همون نشانه ها
که هر اس ام اس یا حرف مبنی بر دوست داشتن کسی رو میزاریم به پاای این که طرف عاشقمونه و میخواد بامون بخوابه

۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

روزی....

عصبانی از همه چی
از اداره های احمقی که از سر چیزشون حرف میزنن و آدم رو هی به هم پاس میدن
از راننده تاکسی های احمقی که نمیفهمن من همین جا پیاده میشم یعنی چی؟
از ترس آب خوردن مبادا این که مامورای عوضی ببیننت و گیر بدن
حتی سیگار کشیدن
سوپر مارکتی که دستشو میزاره پشتم و منو به بیرون مغازش راهنمایی میکنه
که آقا جان هر کی دوست داری اینجا چیزی نخور
ما تو دردسر میفتیم
مردمی که حداقل جوری که من دیدم پنجاه درصدشون روزه نمیگیرن
اما حال اعتراض کردن به جو احمقانه شهر رو ندارن
عصبانی از همه اینا
عصبانی از نگاه های مسخره
تمسخر های همیشگی که دیگه عادت شده شنیدنشون از هر کس و ناکس
حتی دختر خاله هفت ساله....
تو خیابون راه میرفتم و تو دلم به زمین و زمان فحش میدادم
یهو یه دیدن یه صحنه آرومم کرد
دم تا پسر دست همو گرفته بودن . لبخند رضایت بخشی روی صورت هر دو شون بود
انگار تموم غم وغصه ها رو فراموش کردم
حس تنها نبودن
حس این که دو نفر مثل من الان خوشحاله
همین بسه
عالیه