۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

روزی....

عصبانی از همه چی
از اداره های احمقی که از سر چیزشون حرف میزنن و آدم رو هی به هم پاس میدن
از راننده تاکسی های احمقی که نمیفهمن من همین جا پیاده میشم یعنی چی؟
از ترس آب خوردن مبادا این که مامورای عوضی ببیننت و گیر بدن
حتی سیگار کشیدن
سوپر مارکتی که دستشو میزاره پشتم و منو به بیرون مغازش راهنمایی میکنه
که آقا جان هر کی دوست داری اینجا چیزی نخور
ما تو دردسر میفتیم
مردمی که حداقل جوری که من دیدم پنجاه درصدشون روزه نمیگیرن
اما حال اعتراض کردن به جو احمقانه شهر رو ندارن
عصبانی از همه اینا
عصبانی از نگاه های مسخره
تمسخر های همیشگی که دیگه عادت شده شنیدنشون از هر کس و ناکس
حتی دختر خاله هفت ساله....
تو خیابون راه میرفتم و تو دلم به زمین و زمان فحش میدادم
یهو یه دیدن یه صحنه آرومم کرد
دم تا پسر دست همو گرفته بودن . لبخند رضایت بخشی روی صورت هر دو شون بود
انگار تموم غم وغصه ها رو فراموش کردم
حس تنها نبودن
حس این که دو نفر مثل من الان خوشحاله
همین بسه
عالیه

۱ نظر:

  1. همیشه همینطوره.باور کن مردم همیشه یه دلیلی برای عوضی بودن دارن.
    همه ی شهر دیوونه شدن.
    همه هم صدا با هم آواز دیوانگی سر می دن. همون آواز سرزنش و گلایه از دست همه ی کسانی که هنوز زنده اند و یه گوشه کناری می پلکند و منتظرند بالاخره یه جوری دنیا بگذره. درحالیکه تمام مدت حقه می زنند , جنس می فروشند , پرتغال و خرت و پرت و اجناس تقلبی به اشباح دیگه می دهند , با همه ی پلیس ها و خلافکار ها و قصه ها و مزخرفاتی که سر هم می کنند .
    لابلای این مه که همه , روز به روز وسطش تاب میاریم...

    پاسخحذف