۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه

L'IRAN

من اينجا زندگي ميكنم تو ايران
سرزميني كه هيچي نداره
هيچي
اما مردمش خودشون رو برتر از همه دنيا ميدونن
به پشتوانه تاريخي كه معلوم نيست دروغه يا راست
من تو ايران زندگي ميكنم
مردم اينجا خطرناك ترين دين هاي دنيا رو دارن
دروغ ميگن با اجازه دينشون
ظلم ميكنن با اجازه دينشون
قتل و تجاوز ميكنن با مجوز دينشون
مردم اينجا كسي رو كه مثل خودشون فكر نكنه تحمل نميكنن
مردم اينجا فقيرن
مردم اينجا حتي نوني واسه خوردن ندارن
كافيه آخر شب يه سر به بازاراي تره بار بزني و رقابت زنهايي رو ببيني كه ظاهرشون مثل فقرا نيست اما چنان تو ته مونده ها و گنديده هاي بازار ميگردن .......

اينجا تو اطراف شهراي بزرگ كه مردمش به بزرگي پوچ خودشون مينازن
پدر و مادرا برا زنده موندن دختراشون رو ميفروشن
به قيمت چند روز غذا
اينجا همه چشمشون به دست دولته
حكومت همه رو محتاج خودش كرده
حكومت عاقله و مردم نادون
حكومت براي مردم تصميم ميگيره چون مردم صغيرن
اينجا حاكم عالم دينيه
و عالم دينيمردم رو حد ميزنه
تا حياتشون جاري باشه
قرنهبيست و يكمه و بيسوادي داره ريشه مملكته منو ميكنه
بي سوادي....
كاش فقط خوندن و نوشتن بود كه البته تو همينشم مشكل داريم
مردم من چيزي رو كه نشناسن محكوم ميكنن
اونايي كه اسم روشنفكر رو خودشون ميزارن از همه كته فكرا كوته فكر ترن
به خودشون اجازه نميدن تو افمار گذشتشون شك كنن
واسه خودشون از گند هايي كه گذشتگانشون زدن اصول ميسازن
روشنفكر اينجا نه اينكه جرئت شك كردن نداره
اصلا به شك كردن فكر نمكنه
حتي اگه اون اصول لعنتي حكم مرگ خودشو بده
من اينجا به دنيا اومدم
اينجا زندگي ميكنم
سعي ميكنم محكوم نباشم به اينجا موندن
اميدم به تغيير در حد 5 درصده
البته تا وقتي كه اينجام جونم رو واسه همون 5 درصد ميكنم
5 در صدي كه از لحظ آماري جز غير ممكناس

وقتي ميفهمم تنهام كه

وقتي ميفهمم تنهام كه.....
ميخوام از خيابون رد شم دست گرمي نيست كه بگيرمش و خودم رو بهش بچسبونم
تا احساس امنيت كنم
وقتي ميفهمم تنهام كه
دارم زير بار حرفاو غصه ها و قصه ها له ميشم اما كسي نيست كه حرفام رو بهش بزنم
وقتي ميفهمم تنهام كه
كنتكت گوشيم رو بالا پايين ميكنم تا يكي رو پيدا كنم و واسش حرف بزنم
اما با اينكه اين كنتكت پر از اسماي جور واجوره اما كسي رو پيدا نميكنم
وقتي ميفهمم تنهام كه
واسه خريد ميرم كسي بام نيست
از اتاق پرو كه ميام بيرون كسي جز فروشنده منتظرم نيست و فقط بايد از اون نظر بخوام
وقتي ميفهمم تنهام كه
ميخوام تو باغ قدم بزنم اما كسي نيست كه اون هجوم كلماتي رو كه به ذهنم مياد بهش منتقل كنم
وقتي ميفهمم تنهام كه
تو مهموني هر كس يكي رو تو آغوش گرفته و من تنهام....
وقتي ميفهمم تنهام كه
گاهي يك هفته ميشه و هيچكس به گوشيم زنگ نميزنه
وقتي ميفهمم تنهام كه
بعد از يه روز سخت و پر استرس يا يه روز شادو مفرح ميخوام بخزم تو رخت خواب
اما رخت خوابم سرده سرده و من تنهاي تنها
ولبريز از خواهش
نميدونم اين تنهايي رو كي بايد پر كنه؟
اين گي هايي كه ميبينم
گي هايي كه گاهي منو به شك ميندازن كه من اصلا گي هستم يا نه؟
به قول حميد اين شك تو اين نيست كه من به همجنس خودم تمايل دارم يا نه اين شك توي رفتاره
توي طرز فكره
توي عمله
ميگن باز هم بايد گشت
اما نميدونم چرا هرچي بيشتر ميگردم كمتر پيدا ميكنم
كمتر پيدا ميكنم و اين حس كه:
وقتي ميفهمم تنهام كه.....
تو شبانه روزم بيشتر خودشو نشون ميده و با صداي بلند حضور زشتشو تو قلبم فرياد ميزنه

۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

منتظري


ساعت 9 صبح واسم اس ام اس اومد
آيت ا... منتظري فوت كرد
خبر ناراحت كننده اي بود
بهت زده بودم
چرا الان؟
احتمالا سرش رو زير آب كردن
اينا افكاري بود كه از ذهنم عبور ميكرد
و اندك اميدي كه شايد خبر شايعه باشه
اما نيم ساعت بعد اس ام اسا شروع شد
رفتم سايت دانشگاه بالاترين باز نشد
توي بي بي سي هم خبري نبود
تا بلاخره رفتم ايسنا
آره خبر تاييد شده بود
و دست به كار شدم و اس ام اس رو واسه كسايي كه فكر ميكردم خبر واسشون مهمه فرستادم
همه ناراحت بودن

رفتم تو فكر ياد همين 8-9 ماه پيش افتادم توي بلاگ پسر يه مطلب بود با اين موضوع كه در مورد همجنسگرايي از آقاي منتظري سوال شده بود
البته اينترنتي و از طريق سايتشون
متني كه پرسنده سوال نوشته بود واقعا عالي و قانع كننده بود
وقتي متن رو ميخوندم با خودم ميگفتم اگه يه روز بخوام كامينگ اوت كنم بي شك از اين متن استفاده ميكنم
متن روشن
منطقي
با دليل و برهان و سند
و در حد 15-16 خط يا بيشتر بود فكر كنم
و جواب سايت اقاي منتظري
در حد دو سه خط همجنسگرايي رو عملي اشتباه
خطر آفرين واسه جامعه
و در هر حالتي حرام دونسته بود

چرا من بايد زير علم يه همچين آدمي سينه بزنم؟
من كه كلا با سينه زدن مخالفم اونم زير علم هر كي!
نميخوام فعاليت هاش براي حقوق اقليت هايي مثل بهايي ها ناديده بگيرم
يا عمل مردانه اي كه سال 67 در اعتراض به قتل عام هاي وحشيانه كرد

اما اين فرد مذهبيه
اين فرد نميتونه به قول خانوم شيرين عبادي: پدر مبارزه براي حقوق بشر در ايران باشه
از مبارزه براي حقوق بشر در ايران
تاكييد ميكنم در ايران
هنوز كودكي به دنيا نيومده كه پدري داشته باشه
شايد يه جاهايي يه نطفه هايي بسته شده باشه امادر همون نطفه خفه شده

اما ميشه اين مرد رو ستود
ستودني كه جاهلانه نباشه
افكاري داشت خوب و بد
اون نظريه ولايت فقيه رو تو قانون اساسي چپوند اما انقدر مرد بود بياد بگه مردم از من بگذريد
منو ببخشيد نظريه ولايت مطلقه فقيه شركه

به هر حال
اون الان مرده و مرگش هم سر و صداهايي رو بلند كرد كه احتمالا ادامه خواهد داشت
اما مهم اينه كه ما بدونيم داريم براي كي؟ چه ميكنيم؟ و چي صرف ميكنيم؟

۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

پشيماني


گوشيم زنگ خورد
_الو سلام خوبي آرش؟
_سلام مرسي سام امشب چيكارهاي ميتونم ازت يه خواهشي بكنم؟
_جانم بفرما برنامه خاصي ندارم
_امشب داريم ميريم خواستگاري تو سليقت خوبه جاهاي خوب رو هم بلدي مياي بريم گل و شيرني بخريم؟
انگار آب يخ ريخته بون روم
داشتم راه ميرفتم وايسادم پام سست شده بود
سعي كردم خودم رو كنترل كنم اما صدام ميلرزيد
گفتم :ااااا نميدونم بت خبر ميدم تا نيم ساعت ديگه فعلا خدافظ
گفت :باشه پس منتظرتم خدافظ

نميدونستم چي كار كنم؟
حالا فهميدم چرا اونشب كه با هم بوديم هي خودش رو از من دور ميكرد
فكر كردم توبه كرده
يه زمزمه هايي شنيده بودم اما باورم نميشد آخه چطور ميتونست؟
اون اس ام اس ها كه بهم ميداد چي؟
اون اس ام اس ها مطمئنم كرد كه خيلي بيشتر از تو رختخواب بهم علاقه داره
رفتم تو اينباكس موبايلم
اون پيام ها رو پيدا كردم
سام به خدا خيلي دوست دارم
ياد اون شباي باروني تو حياط پر از گل خونه مامانبزرگ افتادم
بارون نم نم ميومد
چندين ساعت با هم حرف زديم
تنها كسي تو فاميل بودي كه بهش اعتماد كردم و گفتم دين رو قبول ندارم
چرا اينجوري شد؟
با خودم گفتم بايد حرف دلم رو بهش بزنم
بش زنگ زدم گفتم تا نيم ساعت ديگه آماده باش بريم
وقتي سوار ماشين شد زبونم بند اومده بود
تيپش مردونه تر شده بود
مرد
در مورد گل فروشي و شيرني فروشي خوب پرسيد
گفتم: ميشناسم چند تا جاي خوب ميبرمت
تو دلم باش حرف ميزدم
اما جرات به زبون آوردن حرفام رو نداشتم
اصلا حال خوبي نداشتم
حواسم به رانندگي نبود
هي بهم ميگفت چته؟
چيزي شده؟
چي بهش ميگفتم؟
فقط سكوت ميكردم
تا برگشتيم خونه
گفت تو هم مياي ديگه؟
گفتم كجا؟
گفت خواستگاري ديگه
مامانت مياد تو ام بيا
بغض كرده بودم
تحمل اين يكي رو نداشتم
لباس و درس رو بهونه كردم
گفتم نميتونم

تا شب تو خونه مثل ديوونه ها بودم تا مامانم رسيد
با هيجان بهش گفتم چي شد؟
گفت خونواده ي خوبي بودن آرش هم كه دختر رو خوب ميشناخت خيلي با هم صميمي بودن
يه توافق اوليه كرديم ديگه
انگار دنيا رو سرم خراب شد

آرش بود اما جدي نبود واسم
يكي بود كه گاهي باش حرف ميزدم و گاهي هم باش ميخوابيدم
حس ميكردم هميشه هست
ثابته
از دست دادني نيست
اما از دست داده بودمش
خودم رو سرزنش ميكردم و ميكنم كه چرا حسم رو زود تر بهش نگفتم
اما ديگه دير شده بود واقعا دير
.....

۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

golden age

ميگن تمام آدما يه گلدن ايج دارن از 19 سالگي تا 21 سالگي
تصميم هاي مهم
بيشترين لذت ها از زندگي
ميگن لذت بخش ترين روابط براي آدم توي اين سن پيش مياد
دارم با سر ميرم تو 23 سالگي
به همين سادگي 22 سالم هم داره تموم ميشه
برا مني كه ميگفتم 20 سال هم برام كافيه
البته هنوز هم ميتونم ادعاكنم كه دلبستگي به اين دنيا ندارم
و مرگ رو ميپذيرم
شاهدم هم شركت توي خون بار ترين و خطر ناك ترين تظاهراتاس
روزاي اول كه علنا ميكشتن كاملا آماده بودم
وصيت نامم رو هم كه مبني بر اينكه من گي هستم گفته بودم
يه صداي ضبط شده
اما فكر ميكنم با موندن توي اين دنيا دلبستگي هم بش زياد ميشه
نميدونم اين حس ناشي از تفكر مذهبيه يا نه يه فكر طبيعيه؟
سالي كه بر من گذشت اتفاقات مهمي شايد توش رخ داد
ارتباطم با گي ها از چار چوب كامپيوترم خارج شد و تو دنياي واقعي دوستاي گي با ارزشي پيدا كردم
شروع به جنگ كردم تو خونه
ديگه اون سام سر بزير و درسخون و عاقل و الگوي پسراي فاميل نيستم
ميجنگم تا اون ذهنيت قديمي رو راجب خودم از بين ببرم
ميجنگم براي اينكه خودم باشم
واسه خودم از تولد پارسالم يه ضرب العجل تعيين كرده بودم
25 سالگي
كه تا 25 سالگي ديگه خود خودم باشم
براي همه
حتي به قيمت طرد شدن از طرف خيلي ها
اما مهم نيست
سهم من از اين دنيا همين چند سال عمره
مهم اينه كه ازش لذت ببرم نه اينكه دل خودم رو به دنياي ديگه اي خوش كنم كه معلوم نيست هست يا نيست
با حوري هايي كه قراره نسيبم شه
حوري هايي كه فكر كنم به قول يگي از همين بچه هاي بلاگي سينه ندارن و لاي پاشون چيزي رو دارن كه ما دوست دارم
اگر اونوري نباشه كه به نظر من هم نيست پس بايد همين عمري كه داريم رو غنيمت بشماريم
و اگر هم اون دنيايي باشه به قول خيام:
گويند بهشت و حور عين خواهد بود
آنجا مي ناب و انگبين خواهد بود
گر ما مي و معشوق گزيديم چه باك؟
چون عاقبت كار چنين خواهد بود

پس اساس رو بايد گذاشت رو لذت
لذت از چيزي كه خوشمون مياد البته با يه محدوديت
اونم عدم تجاوز به حقوق ديگرانه
چي ميخواستم بگم؟
چي شد؟

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

پدر پسر


تو اتوبوس نشسته بودم
يه آقاي بچه به بغل اومد نشست پيشم
اول كه اومد يه مقدار خورد تو ذوقم
منتظر يه پسر خوشتيپ و خوش هيكل بود
نسيب نشد اما
بچه اي كه بغل مرده بود يه سال و نيمه بود فكر كنم
لباس پسرونه تنش بود
ناز بود
اينجور بچه هارو ميبينم شبيه علامن سوالن
توي مغزشون دنياي از سواله
به هر چيز جديدي گنگ نگاه ميكنن
ميپرسن
لمس ميكنن
بچه هه همه جا دست ميكشيد با اينكه باباش هي جلوش رو ميگرفت اما اون تلاش خودش رو ميكرد براي لمس دنيا
وقتي خودش رومچسبوند به باباش
انگار تمام دنياش همين آغوشه
مي خنديد
ناز ميكرد
و باباش هم لذت ميبرد
براي پدر هم تمام دنيا اون بچه بود
با حوصله بش ميرسيد
با خودم گفتم چه رابطه ي عاشقانه اي
چه محبت دو طرفه اي
اما پونرده سال ديگه
بيست سال ديگه
پسر كجاس
پدر كجا؟
توي يك خونه زندگي خواهند كرد اما هركي تو دنياي خودش
دو نفري كه الان فاصلشون از هم به اندازه ي ضخامت لباساشونه
تا چند سال ديگه چقدر از هم فاصله ميگيرن
اين اتفاق حتي تو خونواده هاي مذهبي هم ميفته
چقدر ديديم پدر و پسري رو كه مكالمات روزانشون از 10 كلمه بيشتر نميشه
كه نصفش سلامه و بقيش در مورد درخواست پول
اگه اين 10 كلمه 15 تا بشه بدون شك حالت مكالمه عادي رو از دست ميده و تبديل به حرفاي تند و سرزنش كردن همديگه ميشه
راستي چرا اينجوريه؟
چرا انقدر روابط انساني پيچيدس؟

۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

ساعت 9


ساعت 9
يه خيابون
من تنها
فكر يه عالمه
زير بارون چند تا رويا
آدما تصوير كوتاه تو خيابون
يخ زده خاطره ها تو نگاشون

تو پياده رو انگار تورو ميبينم
چقدر شكل توئه بذار ببينم
رد شدي يا كه هنوز همون جا هستي؟
من رو ميبيني و باز چشماتو بستي
زير پامون خش خش برگاي زرد
مثل دوستيمون هوا خيلي سرد
اما چه خوب بود
يه كافي شاپ
قهوه و تلخي حرفات
چشماتو بغض من و سردي دستات
اما چه خوب بود
اما چه خوب بود
دلم يه جوري شد
همون نگاه بود
خاطرات ما دو تا همين جاها بود
انگاري چند سال پيش همين روزا بود
فكر كنم اون آخرين خاطره ها بود

خيلي ديره وقت فكر كردن ندارم
نميدونم چرا باز يادم ميارم
دوست دارم فكر نكنم اما نميشه
اون نگات ديگه ازم جدا نميشه
زير پامون خش خش برگاي زرد مثل دوستيمون هوا خيلي سرد
يه كافي شاپ قهوه و تلخي حرفات
چشماتو بغض منو سردي دستات
اما چه خوب بود
اما چه خوب بود

تو

وقتي كه باد سرد پاييزي مياد و تنت رو نوازش ميكنه
وقتي كه همه سرشون پايينه تا از ضربه هاي خشك و سنگين باد در امان بمونن
تو سرت رو بالا ميگيري تا باد سرد
صورتت رو نوازش كنه
آخه باد هم دلش نمياد به زيباي چهره مردونه تو دست درازي كنه
وقتي همه دستها از سرما سرده و دست دادن با هيچ كس لذت بخش نيست
خزيدن تو پناه بازو هاي گرم و آتشين تو لذت بخشه
وقتي كه تاريكي همه دنيا رو ميگيره و هيچ چيز قابل ديدن نيست
برق چشمهاي تو كافيه تا شهر قلب من رو روشن كنه
نوشيدن از عصاره وجود تو از هر شرابي من رو مست تر ميكنه
نگاه كردن به چهره تو از ديدن آسمون پر ستاره كوير هم روحنواز تره
دستاي گرم تورو تو اين سرما فشردن
از پريدن از روي آتيش چهار شنبه سوري هم لذت بخش تره
خنده هاي تو
غرور تو
اخم تو
....
بدي در كار نيست
ببينم كاري تو اين دنيا هست كه لذتش از با تو بودن بيشتر باشه؟

۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

خبر خوش

نقض حکم اعدام نعمت صفوی، نوجوان محکوم به اعدام در دیوان عالی کشور
شماره 1000-2009

1 آذر 1388





کمیته گزارشگران حقوق بشر - حکم اعدام نعمت صفوی، نوجوان اردبيلی که در سن 16 سالگی به دليل همجنسگرايی (ارتکاب عمل لواط) بازداشت و پس از محاکمه در دادگاه اطفال از سوي دادگستری اردبيل به اعدام محکوم گرديده بود، پس از ارسال به دیوان عالی کشور نقض شده و پرونده وی برای رسیدگی دوباره به شعبه هم‌ارز در دادگاه کیفری اردبیل ارجاع داده شده است.

لازم به ذکر است تاریخ ارجاع پرونده به دادگاه کیفری اردبیل 14 اسفند 87 می‌باشد. بنابراین احتمال آن می‌رود که دادگاه تجدیدنظر برگزار شده باشد. اخبار دیگر در مورد پرونده‌ی این نوجوان متعاقبا ارسال خواهد شد.

بر اساس اعلام نهادهای بین‌المللی مدافع حقوق بشر از جمله موسسه بین‌المللی دفاع از حقوق دگرباشان در حال حاضر چندین نفر در ایران به اتهام لواط محکوم به اعدام شده‌اند. نعمت صفوی و قاسم بشکول در اردبیل، لقمان همزه‌پور و همزه چاوشی در سردشت، محسن قبرای در شیراز، حمید طاقی، ابراهیم حمیدی، مهدی پوران، و محمد رضایی در تبریز از جمله افرادی هستند که در سالهای گذشته به اتهام لواط به اعدام محکوم شده‌اند و در حال حاضر اخبار جدیدی از آنان در دسترس نیست.

منبع:سایت کمیته گزارشگران حقوق بشر
http://www.schrr.net/

نت

درد بی اینترنتی بد دردیه
واسه همین هم دیر به دیر پست میزارم
وای خدا چقدر حرف واسه گفتن دارم
البته با تو نبودم با یکی دیگه بودم(واژه خدا رو میگم)

۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

من هستم

ایشون:آخه تو چه اصراری داری که حتما تو انگشت اشارت حلقه بندازی ؟
مگه نمیبینی بعضی از بچه ها بت تیکه میندازن؟
من: تیکه میندازن که میندازن من که اونا وحرفاشونو به هیچیم حساب نمیکنم
ایشون:
پس چی میخوای تابلو بازی در آری؟
من: چی؟ منو تابلو بازی؟
تو که منو میشتاسی که چقدر تو این چیزا سخت گیرم
ایشون:پس چرا میندازی؟
من:چون میخوام بگم پ
من هستم

۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

بوی مرگ


این هوای سرد پاییزی تنم رو میلرزونه
از این هوا متنفرم
باد پاییز که از لایه پنجره اتاقم میاد و به تنم میخوره سست و کرخت میشم
یاد مرگ میافتم
جدایی همیشگی
کسی که ناگهانی میره و دیگه نمیبینیش
زیبایی های پاییز وصف نشدنیه
برگ های زرد و نارنجی صدای خش خش برکا زیر پا
اما این هوا فقط مرگ رو به یادم میاره
بی هیچ چاره ای دویدن
نصف شب
تو بیابونای اطراف تهران
سرما تا مغز استخوان رسوخ میکنه
اشک بی اراده تو چشام جمع میشه و
خبر مرگ پدر
دردناکه
باور نکردنیه
اما شد و اون برای همیشه رفت و دو ساله که از اون روزا میگزره
دلم گاهی برا تنگ میشه به مرگش عادت نکردم سعی کردم فراموشش کنم و به خودم دوروغ بگم
اما این هوا وقتی به صورتم سیلی میزنه اشک هام سرازیر میشه و صورتم رو خیس میکنه
اما چاره ای نیست
میگن این قاعده بازیه
مسخرس
خدا مسخرس
میفهمی؟

۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

اعدام همجنسگرایان


و اما درد بزرگ ما
پسر هایی که قراره تا یه مدت دیگه اعدام بشن
به جرم داشتم روابط همجنسگرایانه
چی باید گفت؟
هر وقت بهش فکر میکنم
قلبم تند میزنه
انگار یه خوره میفته به جونم
باید چی کار کنم؟

همش خودم رو تصور میکنم جای اونا
بی پناه
گاهی مجرم ها حماییت خانوادشون رو دارن اما بعید نیست که تو ایران با این فرهنگ مردم
این مجرم که جرمی انجام نداده حمایت خانواده رو هم نداشته باشه
خودم رو تصور میکنم که چهار پایه ای زیر پامه وطنابی به گردنم
و در انتظار مرگ
در انتظار اینکه نماینده قانون بیاد و چهار پایه رو از زیر پام بکشه و جامعه رو به عدالت نزدیک کنه
نمیدونم ما چه جوری داریم تو این فضا نفس میکشیم
به خودم میگم اون همجنسگرا های خارجی چه جوری به زندگیشون عادی ادامه میدن به گی بار هاشون میرن
مینوشن و میرقصن در حالی که در همین نزدیکی اونها آدم هایی هستن که همجنسگرا بودنشون جرمه
و تنها سرمایه ای که تو زندگی دارن ازشون گرفته میشه
جونشون
اما خب خودم چی؟
من چه کردم واسشون؟
جز اینکه این بلاگ لعنتی رو نوشتم بعدش هم احتمالا وجدانم آروم میشه و پا میشم میرم به نقش بازی کردنم ادامه میدم
ما چه کردیم؟
چه باید بکنیم؟
چند تا میل بدم؟
به چند تا استریت بگم؟
چه بلند گویی دستمه که بگم آی مردم اگه کسی رو به جرم چپ دست بودن با مو قهوه ای بودن اعدام کنن چی کار میکنید؟
اعدام همجنسگرا ها هم همینه
یه کاری کنید
اما من چی دستمه؟
به خدا اگه بگید میخواید تظاهرات کنید میام
بگید همجنسگرا ها این روز این ساعت یه تجمع
با اینکه میدونم که تو همین تهران لعنتی صد ها هزار نفر همجنسگرا هست اما 10 نفر بیشتر نمیان باز میرم
فقط کافیه خودتون رو جای اون پسرایی بزارید که مجرمن و جرمی نجام ندادن
اگه کاری نکنم
امکانش هست که این گند دامن خودمون رو بگیره
از کجا میدونید که همین فردا یه برادر بسیجی نیاد دستتون رو بگیره بگه به دلیله رفتار مشکوک به همجنسباز بودن باید بیای بری ازت نمونه گیریه مقعدی کنیم
به همین سادگی هممون محکومیم
فاصله ما با اون پسرای معصوم یه تاره موئه فقط
پس یه کاری بکنیم
نظر بدیم
پیشنهاد بدیم
لطفا

پل حافظ

نمیدونم در مورد پل حافظ توی خیابون انقلاب چیزی شنیدی؟
من که تازه فهمیدم
همین پریشبی از سر فضولی یه سر به اونجا زدم به بهونه خرید از دکه روزنامه فروشی از ماشین پیاده شدم
اما چیزی که باش مواجه شدم تکونم داد
وی پله های ساختمون روبرویی و 2 تا موتور 7-8 نفر آدم نشسته بود
اکثرا مرد با سن 30 بودن فکر کنم
پسری رد میشد تیکه مینداختن
ناز میکردن و اشوه میریختن
این صحنه رو که دیدم ترسیدم
انگشترم رو از تو انگشت اشارم درآوردم بعد رفتم سمت دکه روزنامه فروشی
بارونی از تیکه ها شروع شد
قرمز شدم
سریع پول رو دادم به فروشنده و دویدم سمت ماشین
نمیدونم چرا؟
شاید اینکه تا حالا با همچین حالتی مواجه نشده بودم
شاید برای اینکه گی ها توی ذهنم موجودات مقدسی بودن و هستن ابته که اگه نتشون رو هم در اختیار کسی میزارن
از سسر لذت طلبیه یا شاید مشکل مالی
امت نه هرزگی
هرزگی.....
اصلا تعریف هرزگی چیه؟
نمیدونم شاید هنوز ریشه های تفکر مذهبی تو وجودم نخشکونده باشم
مسئله ای که ادعاش رو دارم
اقعا موندم
که عمل شون خوبه یا بد؟
تو تئوری های ذهنم مشکلی نداشتم با این مسئله اما تو واقعیت عکس العمل دیگه داشتم
اما یه نقد رو در هر حالت تئوری و واقعیت به این دوستان دارم که حتی به مرد های استرت هم خودشون رو عرضه میکنن
اینه مه خیلی از مردم فکرای بدی راجب کل جامعه همجنسگرا میکنن
چون معمولا تفکر در مورد یه عده رو تو جوامع دیگه آدمهایی میسازن که چه خواسته چه
ناخواسته نماینده اون عده اقلیتن پیش جامعه مقابل
شاید این رفتار حداقل بگیم تنوع طلبانه که از این گی ها توی جامعه دیده میشه باعث بد نامی ما بشه
آخه تو فرهنگ ما تنوع طلبی جنسی به هر صورتی محکومه
و باز هم نمیدونم

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

گریم

دستمال رو از جیبم در میارم چپستیک رو از لبام پاک میکنم
و اگر به صورتم هم چیزی (نهایتا یه کرم) مالیده باشم به صورتم هم دستمال میکشم تا کامل پاک شه
وای که دستمال چه بوی خوبی میگیره
انگشترامو در میارم
گردنبند رو از گردنم باز میکنم
اگه پیرهن تنم باشه دگمه هاشو میبندم
اشتباه نکنید
به سمت یه اداره دولتی نمیرم که کارم توش گیره
دارم به خونه نزدیک میشم
باید گریمم رو پاک کنم
باید تغییر چهره بدم
: وگرنه معلوم نیست علاوه بر خستگی یه روز سخت چه بلایی تو خونه سرم میاد
داد
تحقیر
لفظایی که اگه کسی بیرون خونه بهم بگه حتی به شوخی امکان نداره تحملش کنم:
اوا خواهر

باید زشت بود
این تو خونه ما و شاید تو مملکت من یه قانونه

۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

سمن و سامان

ساعت 5 بود که رسیدم خونه
دستم مثل همیشه پر بود
از وقتی که یادمه و با هر کی که زندگی کردم خرید با من بوده
رسیدم در خونه
کیسه ها رو گذاشتم رو زمین
کلید رو وارد قفل کردم و در باز کردم
خونه خلوت بود گفتم لابد بازم بچه ها بازیشون گرفته
صداشون کردم
جوابی نیومد
هرچی داد زدم:سمن سامان
جوابی نیومد
خونه رو گشتم نبودن
اضطراب گرفتم
نکنه چیزی شده باشه
آخه یه دختر بچه 7 ساله و یه پسر بچه معلول کجا میتونستن برن؟
زنگ زدم به میم گوشی رو برداشت ازش سراغ بچه ها رو گرفتم
وانمود کردم که هنوز نرسیدم خونه که نگران نشه
اما خب نگران شد از لحن صدام
و تا گفت چیزی شده بغضم ترکید
از آسمون صدای رعد و برق اومد
لرزیدم
بهم گفت :الان راه میفتم میام خونه تا من بیام برو اطراف رو بگرد
تا پامو گذاشتم بیرون بارون تندی شروع به باریدن کرد
وای خدای من یعنی چه بلایی سر بچه ها اومده
خونه نزدیک میدون رسالت بود
ساعت شلوغی بود
همه میدویدن دنبال تاکسی
خیلی ها هم یه سقف گیر آورده بودن رفته بودن زیرش
هر کی رو میدم ازش سراغ سمن و سامان رو میگرفتم
مشخصاتشون رو میدادم
انقد پریشون بودم که مردم به جای جواب دادن متعجب نگام میکردن و با فاصله از کنارم رد میشدن
بعضی ها هم یه جوری که انگار حال مضطربم رو درک میکنن میگفتن :نه و میرفتن
هر جا یه عده جمع شده بودن فکر میکردم بچه هام اونجان
صحنه ای که تصور میکردم تو ذهنم این بود که سامان بی حرکت رو زمین افتاده بود و سمن نشسته بود کنارش گریه میکرد
خودم رو به جمعا میرسوندم اما خبری از بچه های من نبود
بارون تند میبارید
و اشک های من هم
بی صدا گریه نمیکردم به هق هق افتاده بودم
میم زنگ زد گفت: نزدیکای رسالته تو ترافیک گیر کرده
بش گفتم: میم بد بخت شدیم پیداشون نمیکنم
تو بگرد هر جا هستی
برو کلانتری
بیمارستان
چمیدونم…….
گوشی قطع شد
مثل دیوونه ها راه میرفتم و سر میگردوندم وقتی رااننده تاکسیا رو میدم که دارن با هم گپ میزنن و میخندم غصه ام بیشتر میشد
مگه میشه سمن و سامان من گم شده باشن و کسی تو دنیا بخنده
کسی شاد باشه
نه نمیشه
اشک میریختم میدویدم بارون میومد با صدا به کف پیاده رو میخورد و صداش توی صدای راننده ها که داد میزدن گم میشد
سد خندان
شهرک
دوم
….
چه شب سردی بود
احساس میکردم از شب متنفرم
از صورت تکراری مردمی که زیر بارون منتطر ماشین بودم متنفرم
از کوچه های محله رسالت متنفرم
از گدالای پیاده رو
از اداره پست
از مسجد
از بارون
میم باز زنگ زد
گفت خبری نشد ؟
گفتم نه
نفس نفس میزد
گفت ماشین رو گذاشتم تو خیابون دارم میدوم سمت کلانتری و باز صدای بوغ اشغال
و من باز هم میدویدم...

میدون داشت خلوت میشد
همه داشتن میرفتن
اما سمن و سامان من پیدا نشدن
نا امید و مایوس رفتم سمت خونه
خیس خیس بودم
هنوز بارون میومد
بدنم کرخت شده بود
رسیدم در خونه
در خونه باز بود
با عجله رفتم تو
با سرعت از حیاط رد شدم در خونه رو باز کردم
دیدم سمن و سامان توی بغل هم کز کردن و خوابیدن
وای
افتادم رو زمین و های های گریه کردم
نمیدونستم چی کار کنم
فقط اشک میریختم اما انگار سیرمونی نداشتم
با همون حال به میم زنگ زدم
گفت: عزیزم من تو کلانتری ام
گفتم: میم
بچه ها خونن بیا اینجا سالمن و باز به شذت گریه کردم
و سمن و سامان همچنان در خواب بودن
نگاشون کردم لباس بیرون تنشون بود
و هر دوشون با دستای زیباشون بند یه پاکت تو دستشون بود
نای بلند شدن نداشتم
همونجا که افتاده بودم بی حس افتاده بودم و اشک میریختم
صدای در اومد
میم هم اومد
حالا هممون اینجاییم
احساس آرامش میکنم
بارون به شیشه میزنه
یادم میاد که چقدر من این هوا رو دوست داشتم.

۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

دوستی 7 ساله

الان بیش از 7 ساله که باش دوستم
7 ساله که بیشترین فاصله ای که همو ندیدیم 1 هفته بوده
و اگه این دو هفته بیشتر میشد انقد به هم زنگ میزدیم که جای خالی ندیدن پر شه
تو این 7 سال واقعا بش وابسته شده بودم
مثل برادر نداشتم بود
چیزی نبود که در بارم ندونه
جز همین گی بودنم
انقد نزدیک شده بودیم که رابطه تقریبا خانوادگی شده بود
بابا مامانش به من زنگ میزدن
حرف میزدن
اطمینان داشتن
تا اینکه امروز بعد از مقدمه چینی هایی که حدود 2 ماه طول کشید
بش گفتم که گی هستم
عکس العمل خاصی داشت
بهت رده بود
میگفت مگه میشه؟
کسی به دختر تمایل نداشته باشه؟
میگفتم اتفاقا واسه من هم سوال پیش اومده مگه میشه کسی به پسر تمایل نداشته باشه؟
3-4 ساعت با هم بودیم خیلی سوال پرسید
میگفت شاید دیگه نبینمت
میگفتم هر جور راحتی
اما باور نمیکردم
آخه 7 سال چیزی نیست که به همین سادگی بخوریش
جواب همه سوالاشو میدادم
میگفت طبق معمول واسه همه چی جواب منطقی داری
همون موقع 3-4 تا از بچه های گی اس ام اس دادن که ببینمشون
بش گفتم میخوای بریم ببینیمشون
گفت خطر نداشته باشن واسم
بش گفتم جواب حرفت تو دهنیه اما چون روز اوله چیزی نمیگم
بچه ها رو دید
دید که شاخ نداشتیم
عادی بودیم
اونجا هم میپرسید
بهم گفت گیجم سر در گمم
باورم نمیشه
اما باید باور میکرد
بهش گفتم دیگه نمیخوام با دوستی که نمیدونه گی هستم ارتباط داشته باشم
تا اینکه این دیدار تموم شد
بردمش دم خونشون
بهش گفتم انتخاب برای ادامه دوستی با توئه
هر تصمیمی بگیری قبول میکنم
ادامه یا کات
گفت نمیدونم
اما من روشنفکرم
و خدافظی کرد
4-5 ساعت گذشته
هرچی بهش زنگ میزنم جواب نمیده
دارم دیوونه میشم
نکنه جدی خدافظی؟
بغض تو گلوم گیر کرده
بی اختیار اشک ار چشام سرازیر میشه
هر چی باشه باید عادت کنم
همینه که هست دیگه
اگه به من لطفی شده و من گی بدنیا اومدم
باید یه جای دیگه از دماغم در آد دیگه!
مگه نه؟
نمیدونم امیدوارم فقط خواب باشه که جواب نمیده
و اگرم نه و واقعا نمیخواد
چاره ای نیشت
چه میشه کرد؟

۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه

کجایی؟

نمیدونم قلبم کجاست؟
اما هر جا هستو با هر کی هست
تیر میکشه
درد میکنه
نمیخوام برگرده
فقط ازش میخوام مواظب خودش باشه
آخه زندگی من به زندگی اون وصله
خصوصا اینکه پیش فروشش کردم
سندشم تو جیبمه همیشه
بالاش نوشته: کارت اهداعضو

مرگ در ونیز


بلاخره موفق شدم ببینم این فیلم رو تا حالا نشده بود یه بار حمید رو ببینم و بم نگه این فیلم مرگ در ونیز رو ببین خیلی فوق العادس
بلاخره دیشب از حمید گرفتمش و امروز دیدمش
فیلم محشری بود
عاشقانه
اونم از نوع همجنسگرایانه یا پدوفیلی
نمیدونم هر چی بود عشق رو خوب به تصویر کشیده بود
عشق یه هنرمند
هنرمندی که زیبایی می آفرینه
و برای آرامش برای مدتی به ونیز میره
اما این مرد با تجسم زیبایی مواجه میشه
یه پسر نوجوان
فوق العاده زیبا
زیبای تو صورت پسرک موج میزنه
و مرد هم از این عشق به چیزای مختلفی میرسه
و حتی به نظر من اوج
شاید به نظر بیاد که مرد داره تحلیل میره
داره کمکم سابیده میشه و میره اما به نظر من این یه نوع پروازه پرواز به اوج
میشه حدس زد که مرد تو لحظه اول که پسر رو میبینه چه حسی داره
صورت پسرک هر کسی رو میلرزونه
پسرک واقعا تجسم هنره و زیبایی
مرد تو طول فیلم به عشقش نزدیک نمیشه و در نهایت نزدیکیش توی رویا موهای پسر رو لمس میکنه
مرد بیش از نگاه عمل دیگه ای رو انجام نمیده نکاه هایی که با لبخند پسرک پاسخ داده میشه
لبخندی که به دید مرد زیبا ترین لبخند دنیاس و روی لب هیج کس این لبخند رو ندیده
مرگ در ونیز عاشقانه ترین فیلمیه که دیدم
مفهوم عشق
و زیبایی شناسیش محشره
هر کسی رو که عاشقه یا طعم شیرین عشق رو چشیده توصیه میکنم این فیلم رو ببینه

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

انتقام


با برو بچی که تو تظاهرات 13 آبان شرکت کرده بودن نشسته بودیم
هر کی خاطره میگفت
اکثرا هم کتک خورده بودیم
از تجاربی که اندوخته بودیم میگفتیم
و از کارایی که باید تو تظاهرات های بعدی بکنیم
از بی رحمی نیرو های به اصطلاح امنیتی میگفتیم
از اینکه با کمال بی رحمی چه برخوردای خشنی با مردم میکردن
و اینکه اگه از اون صحنه ها میشد فیلمبرداری کرد
از زاویه ای که ما بودیم
میشه به طور کامل جهان رو از وحوشت این انسان نما ها آگاه کرد
یه نفر از توی جمع یه حرف خاص زد
گفت: یعنی میشه ما یه روز از اونایی که میزننمون انتقام بگیریم
یعنی یه روز دست ما میفتن اینا؟
حرف غریبی بود واسم تا حالا بش فکر نکرده بودم
به این فکر کرده بودم که اگه مثلا کسایی که به این نیرو ها دستور حمله و برخورد خشن رو میدن دست ما یعنی مردم بیفته چی کار باید باشون بکنیم
اما به این فکر نکرده بودم که اگه یه روزی این نیرو های سطح پایین دست مردم بیفتن باشون چه میکنیم
نمیدونم
باز هم با خشونت موافقم با اینکه تو این 13 آبانی بد کتک خوردم ازشون
خیلی بد تر از تظاهراتای قبل
اما باز با خشونت مخالفم
شعار نیست اینا
اینا راه منه
فکر منه
نمیدونم شاید درست نیست فکرم
شاید افکارم پخته نیست
هر ایردی رو که دلیل حسابی داشته باشه به این فکر وارد میدونم و در بارش فکر میکنم
اما باز ته دلم راضی به انتقام نیست از این سربازا
اونا رم شستشوی مغزی دادن
بد بختن
کین اونا؟
از همین مردمن دیگه
یه روزی میفهمن جریان چیه و به اکثریت مردم ملحق میشن
نباید این فرصت رو از کسی دریغ کرد

۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

13 آبان

بلاخره 13 آبان هم رسید
و من هم مثل همه مراسم های دیگه رفتم
شبش اس ام اس های بدی دریافت کردم
از حالت نظامی شهر میگفتن
از اینکه فرمانده نیروی انتظامی گفته که به تند ترین حالت بر خورد میکنه بامون
از آماده باش همه سربازا
دلهره داشتم
مثل قبل از تمام تظاهراتایی که رفته بودم
اما خوب آمادگی هر چیزی رو داشتم
بی اغراق بگم حتی مرگ
ساعت 10 میدون 7تیر بودم
با 3 نفر دیگه قرار داشتم
دیدیم همو با هوم رفتیم سمت کریمخان
خیابون پر گارد ویژه و لباس شخصی بود
نذاشتن بریم تو کریمخان جمعیت با هم رفتیم به سمت بالا
همون جا من شروع کردم به الله اکبر گفتن
مردم هم همراه شدن
تا روبروی هتل مروارید رفتیم
زیاد بودیم
جمعیت هی فشرده تر میشد
همه شعار میدادن
اجازه حرکت بمون نمیدادن
انگار محاصره شده بودیم
تا به شعار یا حسین میر حسین رسیدیم که حمله کردن
وحشتناک بود
با نهایت خشونت میزدن تو سر و صورت
جمعیت شکافتن
من قشنگ لایه بیرون بودم حسابی باتوم خوردم
تو کمرم 5-4 تا
نمیشد حرکت کرد بسکه فشرده بودیم
اونا هم هی داد میزدن و فش میدادن که حرکت کن
یه مرد با کت و شلوار اومده بود باتوم برقی دستش بود آدما رو انتخاب میکرد و بشون شک میزد
هممون که اونجاا بودیم یه شک هم نسیبمون شد
تا بلاخره به یه کوچی رسیدیم سر کوچه یکیشون واسم جفت پا گرفت
افتادم عینکم پرت شد یه طرف
زیر یه موتور که پارک شده بود
دویدیم توی کوچه یه خونه بمون پناه داد 30-40 نفر تو خونه بودیم همه بد کتک خورده بودن
10 دقیقه بعد رفتم جایی که عینکم افتاده بود
پر گارد بود سر همه داد میزدن که حرکت کنید
با کمال اعتماد به نفس از غافل بودن یکیشون استفاده کردم و عینکمو برداشتم
حسابی کتک خوردم همراهام بد تر از من
رفتیم تو کوچه پس کوچه ها محاصره شده بودیم
تو خیابون فرعیا مردم هی تجمع میکردن و شعار میدادن و اونا حمله میکردن
هی پناه میبردیم تو خونه ها
تو گاز اشک آور زدن هم کم نمیزاشتن
جمعیت خوب و قابل توجه اومده بود اما اجازه ی تجمع نمیدادن
با حضار بد بختی تونستیم بریم سمت کریم خان از خودشون حدود دوهزار نفر با پرچم ایران راه میرفتن و شعار میدادن
مرد ها جلو و زن ها عقب
یاد توصیف هایی که از 28 مرداد شنیده بودم افتادم زن های خراب و مرد های لات
میگفتم مرگ بر منافق و مرگ بر ضد ولایت فقیه
راجب سبز مخملی هم یه چیزایی میگفتن بی شرفا
گارد ها ازشون حمایت میکردن مردم مثل ما رو کرده بودن تو پیاده رو و محاصره کرده بودن و داد میزدن حرکت کنید
و اگه کسی وایمیساد 3-4 نفره میافتادن به جونش
وحشی بودن و بی شرف یهو بی هیچ دلیلی بدون اینکه شعاری داده بشه حمله میکردن به مردمی که تو پیاده رو ها راه میرفتن و میزدنشون
ما هم از این کت ها بی نسیب نموندیم
جایی که زدنمون دیگه اجازه جلو رفتن به سمت ولیعصر بمون نمیدادن
چاره ای ندیدیم جز اینکه یه تاکسی بگیریم و سوار ماشین شیم
وقت برگشتن مسیرمون از سمت سفارت آمریکا بود
رو دیوارا با سبز علیه ما شعار نوشته بودن
سبر فقط سبز علی مرگ به سبز مخملی
دم سفارت دیدم مردم دارن آشغالایی که بسیجیای بیشرف ریختن جمع میکنن
مردمی با تیپ ما
گاردیا بالا سرشون بودن و داد میزدن جمع کنید و اگه کسی تعلل میکرد باتوم میخورد
دستم داره میلرزه دیگه نمیتونم ادامه بدم
بد کردن بامون بی شرفا
کمرم پر جای باتوم
همه تو خیابونا میلنگیدن
گیر بد بیشرفایی افتادیم
برای بقای خودشون دست به هر کاری میزنن
رسیدم خونه اومدم اینا رو تو بلاگم بنویسم دیدم بلاگر باز نمیشه
سرعت نت پایینه موبایلا آنتن نمیده
دوباره شروع شد
اما از همینجا به اون بی شرفا میگم اگه فکر کردید با اینکارا دیگه نمیایم کور خوندید
16 آذر رو میبینید که میایم و چند برابر هم میایم

زمان

دیگه تحمله گریه بچه رو هم ندارم
گریه بچه ها دلمو ریش میکنه
دیگه تحمله زمین بازی پارک رو هم ندارم
وقتی یه بچه زمین میخوره
و گریه میکنه
با تمام وجودش
دلم میخواد بشینم باش های های گریه کنم
دارم روزهای توام با یاس و نا امیدی رو میگذرونم
به آینده ی یه جنبش امید وار بودم
الان اضطراب دارم
نکنه بعد این سرکوب های وحشیانه مردم نا امید بشن و دیگه پا نشن
فقط تاریخه که آرومم میکنه که نه هیچ وقت با سرکوب کسی باقی نمیمونه
اما زمان.....
عنصری که تو صد سال صد سال تاریخ کم به چشم میاد
مثلا اینکه 28 سال یه دیوار شهرو به دو قسمت تقسیم کنه
و کسی حق عبور از اون دیوار رو نداشته باشه کم زمانی نیست
اما الان که میگیم یه جمله بیشتر طول نمیکشه جمله ای که میتونه عمقش به وسعت دلتنگی و یاس ملیون ها آدم بشه
زمان نگرانم میکنه
نکنه عمر ما هدر بره و سالها بعد تاریخ این عمرهای رفته رو فقط با یه جمله یاد کنه
جمله ای که ما دیگه توش گمیم.

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

نگاه

من باز هم اون نگاه که منو زیر و رو کرد دیدم
اما توی یه چشم دیگه
حسم عجیب
بغضی همراه با دلهره و اضطراب
نمیدونم اضطراب واسه چیه
حتی اینجا هم نمیتونم حرف بزنم
در این مورد
چاه میخوام(نه نه من مریض نیستم)
همون شونه ای برای سر برش گذاشتن واسم کافیه

خیام

گویند بهشت و حور عین خواهد بود آنجا می‌ناب و انگبین خواهد بود
گر ما مِی و معشوقه گزیدیم چه باک؟ چون عاقبت کار چنین خواهد بود

۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

خیام


این سبزه که امروز تماشا گه توست
فردا همه از خاک تو خواهد رست

۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

خزش

بعد یه روز جر دهنده
روزی که از ساعت 6 صبح میرم بیرون و 9 شب بر میگردم خونه
روزی که به معنیه واقعی کلمه توش سگ دو میزنم
(هه سگ دو چو عبارت جالبی)
میرسم خونه
یه آب به دست و صورت میزنم و البته پاهام
لباسامو عوض میکنم
2-3 تا میوه میخورم به عنوان شام
بعد میخزم تو نت
واقعا واژه ی دیگه ای واسه حرکت اومدن پشت کامپیوتر پیدا نکردم
خزیدن
لذبت بخشه
مثل لخت شدن میمونه
همونی هستم که میخوام
من اینجا همونی هستم که میخوام
تصور بی اینترنتی واسم عذاب آوره
شده مثل اکسیژن واسم

مثل یه خانواده
خانواده ای که تک تک اعضاش رو خودم به میل خودم انتخاب کردم
چی از این بهتر میخوام
میتونم فوقش هم به همن زندگی بچسبم
اما نه خوب.....
مطماننا....

بچه

هنوز هم مثل پسر بچه ها میمونم
یا شایدم دختر بچه ها
وقتی که انتظار بی توجهی و کم لطفی رو ندارم
و یکی بهم تشر میزنه
ناراحتم میکنه
وقتی یکی برام خیلی مهمه
و میفهمم من براش هیچی نیستم

بغض میکنم
اشک تو چشام جمع میشه

این کار زشت به نظرم میومد
اسمش رو گذاشته بودم ضعف

اما الان به نظرم ضعف نیست
کودکانه ست
کوکانه ها که ضعف نیستن

الان بغض تو گلومه

من شونه میخوام با گوش
شونه ای واسه گریه کردن و گوشی واسه اینکه بشنوتم

حتی المکان گوش و شانه به یک انسان متصل باشه مطلوب تره واسم

لمس لحظه

نمیدونم چرا انقدر شخصیت نا محبوبی دارم
و دوست نداشتنی
همش هم تلاشم اینه که محبت کنم
جبران کنم
بی دریغ
اما اینا ذهنشون خیلی وقت پیش راجب من ساخته شده
من یه پله ام
یه موجود چارپا که میشه ازش سواری کشید
پس باید بش دروغ گفد که تو خوبی
کاش کمی هوشم کمتر بود
کاش کمتر رو رفتار دیگران نسبت به خودم حساس و دقیق بودم
میخوام خودم باشم
محبت کردن بسه
سواری بسه
دلم میخواد کمی مغرور باشم
کمی دست نیافتنی
کمی سخت
اما نمیشه
دیگه حالم داره از این من به هم میخوره
تلاش احمقانه ای میکردم تا حالا
که خوب و دوست دتشتنی باشم واسه همه
اما این بازی دو سر باخت بود واسم
هم اینکه محبوب نشدم
هم اینکه لحظه هامو هدر دادم

۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

به یاد فروغ

مادرم تمام زندگیش
سجاده ایست گسترده
در آستان وحشت دوزخ
مادر همیشه در ته هر چیزی
دنبال جای پای معصیتی میگردد
و فکر میکند که باغچه را کفر یک گیاه
آلوده کرده است
مادرم تمام روز دعا می خواند
مادر گناهکار طبیعی ست
و فوت میکند به تمام گلها
و فوت میکند به تمام ماهی ها
و فوت میکند به خودش
مادر در انتظار ظهور است
و بخششی که نازل خواهد شد



از شعر دلم برای باغچه میسوزد
کتاب ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد فروغ

8/8/88


امروز 8/8/88 است
حیف است که در این روز مبارک
خاطره ای از مشهد مقدس تعریف نکنم:
راهنمایی میرفتم
با مدرسه رفته بودیم مشهد
این جور سفرا حال میده معمولا
با تموم محدودیت هاش و کمبود هاش
حال میده چون یه تجربه جدیده از زندگی کردن با دوستایی که فقط چند ساعت تو مدرسه میدیدمشون
رفته بودیم حرم ساعت 12 شب بود
دیدیم یه گوشه حرم یه گروه جوون خوش سیرت (اون موقع چشم برزخی هم داشتم)و خوش صورت
مداحی میکردن
نوحه میخوندن و خودشون رو میزدن
و های های گریه میکردن
ما بچه کوچولو ها هم دورشون جمع شدیم
شنیدیم
از ظلم هایی که به خاواده ی پیامبر اسلام رفته بود
سوزناک بود
و اشک آور
اینجا باید اضافه کنم که مداحا معمولا برای اینکه سوز رو زیاد کنن
دروغ میگن
افسانه از خودشون در میارن
چرت هایی میگن که اصلا مخالف اصل اسلام
فقط به این قیمت که چند قطره اشک بیشتر بریزیم
و این اشک ها اون دنیا بیاد کمکمون و ما رو از آتش نجات بده
یا شب اول قبر که یکی از سخت ترین غول های بازی میاد سراغمون و باید تنها و دست خالی باش بجنگیم
این اشکها بیاد کمکمون
این ها واسه مداحا توجیه پذیرن که هر دروغی که میخوان بگن
به قیمت چند اشک بیشتر

خلاصه اینکه ما میشنیدیم
سینه میزدیم و اشک میریختیم
این که هنوز هم وقتی یاد اون حرفا میفتم یه جوری میشم
صحنه های وحشتناکی رو ترسیم میکردن
خلاصه اینکه چند ساعت سینه زدیم و اشک ریختیم
همه سینه ها بچه گونمون سرخ شده بود و سینه بعضی از بچه ها کبود
این هم یکه از نشونه های مقدار ایمانه

بعد از پایان مراسم خود زنی رفتیم واسه نماز صبح
یه جا وایسادیم 10-15 نفر بودیم
یه پیرمرد همچین با صورت نورانی(مثل دست دوم فروشی دو کوچه پایین ترمون)
بهمون گفت اینجا واینسید
بیاید اینور نماز بخونید
ما هم تعویض جا کردیم
گذشت تا اینکه تو روز آخر اون معلممون که بامون بود گفت این پیرمرده امام زمان یاچمیدونم امام رضا بوده
که چون توی اون لحظه معنویت ما بالا رفته بوده جای یرگزیده ای رو واسه نماز به ما نشون داده
و معلمه میگفت بعد نماز ما حرم رو زیر و رو کردیم که پیر مرد رو پیدا کنیم
اما نبود
و با این مقدمه ها به این نتیجه رسید که پیرمرد فرستاده خدا بوده
یا امام زمان یا خود امام رضا
و این معما حل نشده باقی موند
و ما بچه کوچولو ها موندیم و با یه معجزه که اینو خودمون تجربه کرده بودیم


نتیجه گیری اخلاقی:

خرافه و تفکر عوامانه تا مغز استخوان توی تشییع رخنه کرده
همینه که فیلمای خرافه ایه صدا و سیما اشک مامانامونو در میاره
بی عقلی و بی منطقی رمز و اذن ورود به تشیعه
و یه شیعه اصیل فکر نمیکنه و فقط تقلید میکنه
و اگه فکر کرد و سوال واسش پیش اومد
مرتده بی شک
و البته یه ویژگی دیگه این فرقه که البته ربطی به این خاطره نداره فاشیست بودن شیعه است
خود برتر بینی
خود را از همه ادیان بهتر میبینه و بهشت رو فقط واسه خودش میبینه
یه مثال کوچیک این فاشیست بودن هم همین سیدیه
که اصالت خون و وصل بودن به یه خانواده یه حسن و یه سری مزایا داره که سید رو از همی بالا تر میبره


تا مسلمین دیگه واقعا منو نخوردن این پست رو همین جا تمو کنم

توبه

توبه یه قربانی دیگه گرفت
نمیدونم آخوند محلشون چی بش گفته؟
اگه لواط کنی سرب مذاب میریزن تو مقعدت
تا ابد در آتش عذاب میمونی
یا اینکه ما تحت مبارکت هرگز به فرش های بهشتی نمیخوره
(عقوبت ها بالا رو از احادیث مسلمین در آوردم)
خدایا هی که فقط واسه مسلمونایی
مگه من کاری بات دارم که پا رو دمم میزاری؟
من با یه نفر بیشتر رابطه نداشتم
اونم متحول کردی
و بازگردوندی به راه خودت
موندم که تو چه خوبی!!!!!
لطفا دیگه بیخیالم شو
چون من بیخیال توام


پ.ن:خدای مسلمونا:توجیهی واسه این عبارت مسخره ندارم
گفتم به یکی گیر بدم که نیست
اینجوری بهتره


پ.ن:همجنسگرا های مسلمون عزیز لطفا منو نخورید

۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

c'est trop difficile

این که تو هم این بلاگ رو میخونی
و الان دیگه میدونی من کی ام
نوشتن رو واسم سخت میکنه
میدونم
و نمیدونم چرا؟
از این بگم که دیشب نرسیدم برم کلاس و به جاش رفتم
دیت گذاشتم با یکی دیگه؟
بعد اومدم پیش تو
یا از چمیدونم...
دیوونگی های جدیدم بگم که اسمش رو گذاشتم بی پروایی
فقط لطفا از من متنفر نشو
دیشب نوع بحث
و فضا جوری بود که نمیشد بگم
میخواستم از لحظات با تو بودن
لذت ببرم
تو اون هوای وهم انگیز
با بوی درخت اکالیپتوس

۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

احساس داغ پاییزی


این هوای سرد پاییزی
آدم رو داغ میکنه
دونه های ریز بارون به شدت به شیشه ماشین میخورن
همه شیشه های ماشیناشونو کشیدن بالا
اما من همه شیشه ها رو آوردم پایین و
موزیک فوق العاده crazy little thing called loveگوش میدم
با آخرین ولوم
لذت بخشه واقعا
گوشام از سرما بی حس میشه
اما هنوز داغم
آسمون صداهای وحشتناک از خودش در میاره
میخواد منو بترسونه
اما من فقط داغم
انقدر داغ که هرکی بهم پیشنهاد بده باش میرم
حتی تو
شاید بی پروایی باشه اما دارم سعی میکنم بی پروا شم
از ترسو بودن و محتاط بودن چیزی گیرم نیومد
میخوام بی پروایی رو امتحان کنم
نمیدونم چطور میشه که گاهی بعضی ها با دیدن آسمون ابری و بارونی دلشون میگیره(مثل گاهی خود من)
به نظر من که بارون ته شادیه
ته زندگیه
ته داغ بودن
مثل چشیدن طعم لب شیرین یک همجنس



پ.ن:تو جمله آخر به جای همجنس نوشته بودم پسر گفتم شاید پدوفیلانه به نظر نیاد کردمش همجنس که ....

که نمیدونم چی!!!!!

۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

مردانگی

چرا انقدر شلی؟
محکم باش
این چه لباساییه که میپوشی
ناسلامتی مردی ها!!!!
چرا حرف زدنت عین دختراس؟

روزی چند بار از این نوع جملات بشنویم خوبه؟
با افتخار به همه این احمقانه ها یه جواب میدم:

افتخاری تو مرد بودن نمیبینم
من همینم
همینه که هست

سکوت مرگبار

حرف زیادی واسه گفتن ندارم
هنر بحث وسط کشیدن ندارم
اگه آدم ساکتی هستی
اگه نمیتونی حرف بکشی
بینمون فقط سکوت میمونه و سکوت
یه سکوتی که هر دو مون رو عذاب میده
یه سکوت مرگبار
که حتی تند ترین آهنگ های لینکین پارک هم با آخرین ولوم
نمیتونه پرش کنه
یه سکوت مرگبار


همصحبت خوبی نیستم

۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

روزهای رنگین کمانی

داره یه اتفاقاتی میفته
وقتی که تو محله ما که میشه گفت یه محله سنتیه
cdفروش بساط پهن میکنه و توی بساطش فیلم shelter به چشم میخوره
با اون عکس روی جلدش




هر کی از کنار بساطش رد ممیشه مکثی میکنه و نگاهی به cd ها میندازه
این یعنی تغییر
این یعنی آمادگی
الان هرجا رو ببینی گی ها هستن
با نشونه
بی نشونه
شاید روزی که حمید بهم گفت: ( جنبش همجنسگرا های ایران نتیجه میده
و ما به رسمیت شناخته میشیم از طرف مردم و ما این مسئله رو با
چشمای خودمون میبینیم
یعنی به عمر ما قد میده)
واسم سخت بود تصورش که اینا رو میگفت
اما الان به ایمان رسیدم که ما میرسیم به حقمون
من مطمئنم روزی که جنبش مدنی مردم به پیروزی رسید
ونخبه ها زمام امور رو در دستشون گرفتن
ما هم میتونیم با فعالیت مدنی به حقمون برسیم
مطمئنم یه روزی توی همین بلاگا میگیم بروبچ همجنسگرا فلان ساعت فلان جا
و همه خواهند آمد
روزها رنگینن کمانی
روزهایی که خیلی وقته شروع شده
و من مطمئنم یکی از همین روزا اوج میگیره
شاید مسخره باشه برا منی که کاملا مادی فکر میکنم به خواب استناد کردن
اما من خواب دیدم
که طبق یه قرار قبلی و اینترنتی تعداد زیادی از همجنسگرا ها
زن ومرد
دختر و پسر
جمع شدن یه جا
و انبوهی از جمعیت بودن
همه هیجان زده بودن و دلگرم
مطمئنم اون روز میرسه
به نسل خودم افتخار میکنم
و انگشت شصتم رو به همه اونایی نشون میدم
که میگن نسل شما تنبله و کاری نمیکنه
خواهیم دید
که ما هستیم
و ما کارهای بزرگی میکنیم و خواهیم کرد
خواهید دید


۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

دیده ام آن چشم دل سیه که تو داری جانب هیچ آشنا نگاه ندارد

دو هفته گذشته
دو هفته هست که گذشته
و به سختی گذشته
من هنوزم وقتی چشمام رو میبندم چشمای تو رو میبینم
روبروم
تو زیبایی و من تنها
نگاه عمیقت دید من رو نسبت به خیلی چیزا عوض کرده
نگاهی که عمق داشت
عمقی به وسعت دریا
نشون میده قلب بزرگی داری
حتی اگه سکس میفروشی
مهم نیست

تو آدم رویای من نیستی
تو خود رویای منی
حس تازه ایه اینکه هر وقت به یادت میافتم میخوام
زانوهام رو بغل کنم و های های گریه کنم
با صدای بلند
بی مراعات
بی ترس از این که مورد سوال قرار بگیرم
چه جوابی دارم واسه گفتن؟
بگم فقط یه نگاه منو به این روز انداخته؟
تو این دو هفته خیلی شنیدم که میگن گرفته ای
مشکلی پیش اومده؟
من که بازیگر ماهری بودم
کم آوردم با تو
نقشم رو خوب بازی نمیکنم دیگه
من اینجا اشک میریزم و مینویسم و نمیتونم تو الان کجایی؟
کجای این شهر؟
نکنه غم تو دلت باشه!
که نگاهت میگفت غم داری
غم بزرگ

آرزوم الان فقط همینه دوباره دیدن تو
همین
دوباره دیدن پسری که به یاد آوردنش
قلبم رو میفشاره
و احساس داغ بودن میکنم
تابستون
آفتاب.........

زود دیر شد

ا حالا به این فکر کردی که یه وقتی هم میرسه که وقتی از جلوی آیینه رد میشی سریع رد میشی که خودتو نبینی
که فرار کنی از خودت
مسئله فلسفی نیست
از ظاهر خودت
دیگه مثل الان واسه چند دقیقه به آیینه خیره نشی که وایییییییییی
عجب چیزیم من
یه وقتی میرسه که دیگه زیبا نیستی
و هر ورز که جلوی آیینه می ایستی یه نشونه جدید از گذر زمان میبینی
زمان زیباییت رو ازت میگیره
دیگه اون خونی که تو وجودت موج میزد به زور میچرخه
تا فقط تسویه حساب کنی و بری
همین
اون موقع چی داری واسه اینکه آدم ها رو به خودت جذب کنی؟
که تنها نباشی
همین الانش هم که مثلا زیبایی به نظر من تنهایی چه برسه به اون موقع
پاشو یه کاری کن
هی نگو بعدا
از کجا معلوم همین امشب که داری از خیابون رد میشی یه ماشین نیاد از روت رد شه؟
بمیری
به همین راحتی
سهمت از این دنیا ته میکشه
از خواب پاشو
اگه وقتی داشته باشه الان وقتشه
ترس رو کنار بذار
انقلاب کن
درون خودت
و بیرون
انقدر قوی هستی که بتونی خیلی چیزا رود عوض کنی
پاشو که همین الانش هم دیره
چه برسه به فردا؟

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

چشمچرونی


(سام یه کم آروم تر برو
ماشین بغلیه رو نگاه کن
عجب دافایی توش نشستن
اوه ه ه ه نگاه کن چه جوری پا میده بیشرف
جون من یه ذره آروم تر برو )
اینا جملاتیه که زیاد شنیدم
از دوستای استریت مختلف
شاید یه جور دیگه بگن مثلا اما مفهوم حرفاشون وقتی یه دختر خوشگل میبینن همینه
و عکسل عمل من:
سرعت رو کم میکنم
یه نگاه تو ماشین بغلی میندازم
یه لبخند تحویل دافی ماشین بغلی میدم و بر میگردم به دوستم میگم
اااااااااااه
حالم به هم خورد برو گم شو بابا
بعد گازش رو میگیرم میرم

مثل اینکه کلا چشمچرونی عمل لذت بخشیه واسشون
اما من نه تنها واسم لذت بخش نیست بلکه تهوع آوره البته چشمچرونی از جنس مخالف
یه لذت دیگه که چشم چرونی واسشون داره اینه که
با یه هم احساسشون (ازنظر تمایلات جنسی) همراهن و نظر هم رو تائید یا رد میکنن
و مثلا میگن طرف فقط به درد سکس میخوره همین
یا اینکه به به طرف زن زندگیه

من اصلا مفهوم این لذت بردن از چشمچرونی رو نمیفهمیدم
خب مثلا من یه مرد یا پسر جذاب و زیبا میبینم
نگاش میکنم و لذت میبرم دیگه این دیوونه بازیا چیه؟
البته من تا وقتی این نظر رو داشتم که با جمع های گی نرفته بودم اینور اونور
دقیقا تو جمع های گی هم چشمچرونی بود
زیر زیرکی به طرف خندیدن و چشمک زدن و تو جمع یه نفر نشون دادن و اینکه هر کی نظر بده درباره طرف
مثلا به به عجب بی افیه
یا اینکه خوبه واسه سکس یا عجب خوردنی
من توی این نوع جمع ها باز حرفی نمیزدم اما واقعا واسم جالب و با حال بود
گاهی لذت میبرم و از ته دل میخندم
دیگه عذابی در کار نیست
که البته این نشون میده من به یه دنیای رنگین کمونی تعلق دارم
و این باعث افتخاره
از اون موقع به بعد دیگه دوستای استریتم رو بابت چشمچرونیشون سرزنش نمیکنم
خودم رو جاشون میذارم
درستم این بود که از اول این کارو بکنم نه اینکه وقتی خودم ماجرا رو از نزدیک لمس کردم
گاهی کافی فقط سعی کنیم خودمون رو جای یکی دیگه بذاریم
فقط سعی
نه بیشتر
چون هرکی جای خودشه
اما اگه همون اندک تلاش رو میکردیم الن اوضاع خیلی بهتر از این حرفا بود و سر چیزای الکی الکی هم حق هم رو پایمال نمیکردیم چه برسه به زندگی یا استعداد کسی

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

حدیث

توی این چند روز تعطیلات آخر هفته به اصل خودم برگشتم و کرم کتاب شدم
هر چی کتاب که عقده خوندنشو پیدا کرده بودم دور خودم جمع کردم
الان اتاقم دیدنیه
پر کتابه
هر کتابی که بگی
از تاریخ ده هزار ساله ایران
خاطرات سیاسی فلان شخصیت
ولایت فقیه خمینی
فرهنگ افعال فرانسه
دفتر پنجم مثنوی معنوی
خلاصه اینکه هیچ کدوم رو بی بهره نذاشتم و تا جایی که میتونستم ازشون خوندم
در این بین یه حدیث از یکی از امامای مسلمونا بد جور توجه منو به خودش جلب کرد
انگار این حرفو اصلا از اول برا گی ها زده
با خودم گفتم بالاخره این ائمه مسلمونا یه جا به درد ما خوردن
تا حالا جز عذاب و مزاحمت که چیزی ازشون ندیده بودم
حدیث این بود:
علی:
مردم دشمن چیزی هستند که نمیشناسند

خدایی دلیل اصلی دشمنی عوام الناس هم با مسئله همجنسگرایی همون عدم شناختشونه
وگرنه فکر کنم هممون این مسئله رو بش معتقدیم که اگر یک همجنسگرا فقط 10 دقیقه بشینه منطقی با یه آدم عاقل حرف بزنه
امکان نداره اون فرد عقاید قبلیشو نسبت به همجنسگرایی داشته باشه

کلا حدیث خوب و جالبی بود و مستعد اینه که رو سر در سازمانهای حمایت از حقوق دگر باشها نوشته بشه البته تو کشور های مسلمون
که البته
خوشبختانه ایران در صورت بقای جمهوری اسلامی تا 4-5 سال دیگه از زمره ی کشور های اسلامی خارج میشه
انشاءالله

۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه

امشب اشکی میریزد

امشب توی یه گوشه ی شهر یه پسر تنها داره اشک میریزه و به سرنوشت خودش لعنت میکنه
پسره از تو پنجره اتاقش خیره شده به آسمون
آسمونی که ستاره ای توش نیست
هیچ ستاره ای
پسز تنها اشک میریزه
بی اختیار
سیل اشک روون میشه
به یاد چشم های تومیفته
توی غریبه

غریبه آی غریبه آی غریبه
عجب چشمای توعاشق فریبه

قلبش تند میزنه و شدید تر اشک میریزه
تو رو نمیشناسه
صداتو نشنیده
فقط چشماتو دیده
و حلقه ای که به انگشت اشاره داری
اسمت رو نمیدونه و با خودش هی تکرار میکنه

اسم تو هر اسمیکه هست مثل غزل چه عاشقانس
پر وسوسه مثل سفر
مثل غربت صادقانس

پسر اشک میریزه
پسر تنها اشک میریزه
و به خودش میگه : خیلی بی عرضه ای حتی نتونستی ازش اسمش رو بپرسی
فقط رد و بدل کردن یه نگاه
چه با تو کرد؟
همه بدنش تیر میکشه
تمام وجودم لبریز از خواهشه
پسر با خودش میگهه آخه از کجا پیداش کنم؟
کی میدونه که دیکه کی و چه وقتی دوباره میاد تو اون رستوران
این افکار قلب پسر رو آتیش میزنه
بالش زیر سرش الان دیگه خیس خیسه از اشک
و اینجا توی اینگوشه شهر داره برا کسی اشک میریزه
که نمیشناستش اما اننگار عمریه دوسش داره
یک نگاه با قلب پسر چه کرد؟

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

حماقت شاخ ودم نداره که! داره؟

یه پسر ابله:سام میدونی انگشتر رو کردی تو اون انگشتت معنیش چیه؟

گفتم:وایییی معنیش چیه؟

گفت:گی ها حلقه میکنن تو اون انگشتشون

گفتم: ااااااااا چه جالب!!!! راست میگی؟

گفت : آره دیونه ننداز تو اون انگشتت

گفتم : من که راحتم دوست دارم بندازم تو این انگشتم

رو مو کردم اونور و بحث رو عوض کردم

امثال این حرفا هممون زیاد میشنویم

که آره میگن فلانی همجنسبازه

یا میگن این غرب شورشو در آورده خودشونو کشتن با حقوق همجنسبازا

آخه بچه بازی هم دفاع میخواد؟

یکی از استاد فارسی پرسید درسته که میگن بیشتر معشوق ها تو شعر فارسی مذکرن؟

تو اشعار حافظ و سعدی؟

و استاد گفت: آره متاسفانه

نیشخند زدم و یه جوری که بفهمه گفتم :ههههه متاسفانه

افکار همو فوب تا مغز استخوان ایرانی ها نفوذ کرده نمیدنم چه جوری میشه باش جنگید؟

چه جوری میشه عوضش کرد؟

دیشب ابراهیم نبوی تو صدای آمریکا درباره اعدام بهنود شجاعی

میگفت: ملت ایران مشکل فرهنگی دارن

با مسئله اعدام فکر میکنن اگه خون قاتل عزیز از دست رفتشون رو بریزن آروم میشن

و وجدان بشریت آروم میشه گفت که این فکر باید عوض شه

تمام ملت ایران باید آموزش ببینن سر کلاس برن(حرفاش تو همین مایه ها بود)

نمیدونم کی باید این کلاسا رو برگذار کنه؟

دولت و حکومتی که تو تحجر و خرافه پرستی دست مادر بزرگ منو از پشت بسته؟

یا فعال حقوق بشری که یا فراری شدن یا تو زندانن

فراری ها هم اگه حرفی بزنن ملت میگن اینا رفتن غرب غربزده شدن جو اونجا گرفتتشون

یا من همجنسگرا آره من

به جای اینکه بزنم تو گوش اون دوس احمقم با افکار همو فوبش سعی کردم با مسخره بازی جواب بدم و بحثو عوض کنم

من مقصرم که وقتی دختر خاله ی دانشجوم میگه :من نمودونم این خارجی ها چرا انقد احمقن؟

همجنسبازا رو به جای اینکه عمل تغییر جنسیت کنن خوب شن

هی واسه کاراشون تبلیغ میکنن که به کثافت کاری خودشون ادامه بدن و قبح گناهشون بریزه

حتی ژاپن هم داره واسه همجنسبازی تبلیغ میکنه

من به جای اینکه بزنم تو سرش که آخه احمق جون تو که هنوز فرق ترنس و هموسکشوال رو نمیدونی چرا نظر میدی؟

آره من مقصرم که سکوت میکنن نباید انتظار داشته باشم که یکی از اون سر دنیا بیاد و فکر مسموم ملت رو درست کنه

باید خودم شروع کنم با اطرافیام
بشون بگم فامیلا
دوستا آشنا ها
همون پسره آروم که همش ازش تعریف میکنید
به بچه هاتون میگید از سام یاد بگیر
دوستایی که جونتون واسم در میره(ظاهرا)
تو دوست موندنمون با هم اصرار دارید
میگید از من کلی چیزا یاد گرفتید
من همون هیولام که تو ذهنتون راجب همجنسگرا ها ساخنید
من همجنسگرام
من گی هستم
همون غول که انگار میتونه بخورتتون و ازش فرار میکنید
همون که عارتون میاد دربارش حرف بزنید
منم
آره منم
منظور این نیست که این حرفایهو زده بشه
باید آروم گفته بشه
آروم آروم باید تو ذهن هموفوب اطرافیامون نفوذ کنیم
باید شروع کنیم
از همین امروز
میشه من امتحان کردم
درمورد این امتحان کردمم هم ماجرا دارم که در بارش خواهم نوشت

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

la boheme

یکی از بد ترین حالت های از خواب بیدار شدن واسه من اینه که موبایلمو که شبا نزدیک تختم میذارم زنگ بخوره
یه روز صبح
این اتفاق افتاد
تابستون
گوشیم اول صبحی زنگ خورد
به زور گوشیمو تو وسائل وسیمای در هم پائین تختم پیدا کردم
عینکمو رو چشم گذاشتم
شماره نا آشنا بود اما از پیش شماره معلوم بود که از دانشگاه
طبیعی بود که جواب بدم
اونور خط یه آقا هه بود
گفت:آقای ....
گفتم:بله بفرمائید؟
گفت:از دانشگاه ..... تماس میگیرم
میخوام بگم که با ادامه تحصیلتون واسه یه ترم دیگه تو دانشگاه موافقت شده
اما باید توجه داشته باشید که باید بیشتر تلاش کنید که دیگه مشروط نشید
چون در اونصورت دیگه نمیشه کاری واستون کرد
من هم گفتم :بله
حالا من باید چی کار کنم؟
فرمی پر کنم؟
تعهد بدم؟
گفت :نه همون وقت انتخاب واحد بیاید انتخاب واحد کنید
گفتم:باشه
ممنون
خدافظ
باید خوشحال می بودم
اما نبودم
برای بعد از اخراجم از دانشگاه برنامه ریخته بودم
درس میخوندن
رشته ای که دوست داشتم
احتمال داشت مثل این رشته فنی لعنتی سراسری قبول نشم
اما شک نداشتم آزاد قبول میشم
هر رشته انسانی رو ترجیح میدم به این آشغالی که الان دارم میخونم
دلم میخواد سر کلاسی بشینم که از حافظ بشنوم و سعدی
نه میزان تنش و کرنش تیر و خرپا
سر کلاسی باشم که از جامعه انسانی بگه و تئوری جامعه شناسی بشنوم
نه از اینکه باید از بتن مسلح کجا استفاده بشه؟ و از بتن فضولانی کجا؟
دلم میخواد درباره نظریات روانشناسی فروید بشنوم و یاد بگیرم
نه بازده نیروگاه حرارتی
دلم میخواد درباره طراحی و معماری آتار تاریخی بدونم
نه از طراحی راه و شبکه انتقال آب
من دارم میدوم
سعی میکنم به سرعت بدوم تا به بقیه هم مسیرام برسم
اما من انگیزه ای در انتهای این مسیر ندارم
من دارم تلاش میکنم
و میدوم
اما دور میشم از هدفم
به سرعت دور میشم
به خودم میگم پسر نگران نباش
برمیگردی
اما چه برگشتنی؟
عمرم هم بر میگرده؟
هوشم هم بر میگرده؟
جوونیم چی؟
عجب مردابیه!!!
من دلم علوم انسانی میخواد
من دلم حرکت با انگیزه میخواد
من دلم درس خونمد با علاقه میخواد
من دلم چیزی رو میخواد که دلم میخوات

برادرانگی

همیشه از خودم میپرسیدم اگه به صورت جدی با این مسئله بر خورد کنم که بفهمم خواهرم دوست پسر داره چی کار میکنم؟
البته تو این مسئله یه بار امتحانم رو پس دادم
اون موقع ما که خواهرم تازه اول راه بود تو خونه لو رفتکه دوست پسر داره
یادم نیست چه جوری؟
اما بساطی شد
خانواده ی مذهبی من با این مسئله نمیتونست کنار بیاد
اینمسئله تا یه مدت اوضاع خونه ما رو بحرانی کرد
من هم تمام و کمال پشت خواهرم وایسادم و ازش دفاع کردم
کلی منبر رفتم تو خونه
که دوره این تحجر های احمقانه گذشته
از اون ماجرا یه و سالی میگذره

تا اینکه امشب واسه وصل کردن پرینتر رفتم تو اتاق خواهرم
نشستم پای دستگا هش
از فضولی متنفرم اما برای امتحان پرینتر باید دنبال یه فایل قابل پرینت میگشتم
تو عکس های نمونه کامپیوتر رفتم
یه فایل دیدم به اسم خود خواهرم
توش 4-5 تا عکس بود از یه پسر
خوشحال شدم از اینکه یکی رو داره
اما میخواستم ببینم کیه طرف؟
خیلی خبیسانه فایل رو ریختم تو فلشم
اما از یه چیزی هم ناراحت شدم
من ارتباط خوبی با خواهرم دارم
منم میشناسه که اهل غیرت نیستم
چرا این مسئله رو با من در میون نذاشته؟
نمیدونم شاید یه دوستیه گذرا باشه!!!!
مهم نیست
دلم میخواد با خواهرم دوست باشم
اما نقش برادری لعنتی تو جامعه کثیف ما یه نقش غیرتی و خشن و آشغاله
من سعی کردم اون نقش رو واسه خواهرم نداشته باشم
دلم میخواد در این مورد باش حرف بزنم
اما نمیدونم چه جوری؟
و از کجا شروع کنم؟

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

یه روز کاری!!!!!!!!

یه حس خستگی خوب و خوشایند
با اینکه تلاش برای بیدار نگه داشتن چشمام اذیتم میکنه
اما این خستگی خوشاینده
از 7 صبح میرم دانشگاه 7-8 میام
خسته میشم
اما لذت میبرم
مخصوصا تو این چند روز اخیر
کلاسام خیلی احمقانس فاصله های 3-4 ساعته آزاد بینشون
میشینم با بچه ها حرف میزنم
آزمایشگاها یی که چون اول ترم برگذار نمیشه
تا همین ترم قبل تا کلاس تموم میشد یا برگذار نمیشد مثل باد از دانشگاه میزدم بیرون
اما الان میشینم ساعت ها با بچه ها حرف میزنم
از هر دری
با هر عقیده ای
این حرفا یه نتیجه خوشایند داشت واسم اینروزا
کشف یه گی
یه وست که با هم دوستای معمولی بودیم
یه جوریا یی تو این روزا بحثمون به طور غیر مستقیم به بحث گیی کشیده شد اما خیلی معمولی تا اینکه دیروز بک گراند گوشیم رو دید که پرچم رنگین کمان بود
گفت:به چه پرچم قشنگی!!!!
دیگه منم که خر نبودم یه بو هایی از قبل برده بود
و طبیعتا طبق گفته خودش اون یه بو هایی از گی بودن من
دیگه حرف زدیم از هر دری
حس خوبی بود
گی ها مثل همه جا های دیگه تو دانشگاه ما هم هستن
با نشونه یا بی نشونه
اما خب شک هست و دو دلی واسه بر قراری رابطه
واسه همین نزدیک شدن به یکیشون و حرف زدن تو این باب حس خوشایندیه
امروزم 2 ساعتی با هم بودیم و حرف میزدیم
میگفت بایوسکشواله
نمیدونم والا هر چی بود گی بودنش بیشتر بود
بعد دانشگاهم امروز با چند تا از بچه های دانشگاه که استریت هم به نظر میان به صورت کاملا بی برنامه رفتیم سینما
چون بی برنامه بودیم تونستم نظر خودم رو غالب کنم که بریم بی پولی بهرام رادان جونم رو ببینم




فیلم با حالی بود اما یه بازیگر در حد 1-2 دقیقه داشت که واسم آشنا بود

مثل همیشه نفسمو بند آورد

نمیدونم به بیل برد های تبلیغاتی تیلیغ میکنید یا نه؟

تا همین چند وقت پیش تو اتوبان مدرس یه تبلیغ نوین چرم مشهد بود که عکس یه پسره بود به چی خفنی

هر بار که با ماشین از اونجا رد میشدم بسکه به عکسش خیره میشدم و سرعت ماشین رو کم میکردم

نزدیک بود تصادف کنم

خلاصه هر وقت نزدیک اونجا میرسیدم خدا خدا میکردم که یه کم ترافیک باشه تا عکس پسره رو یه دل سیر ببینم

اما آخه مگه آدم از ذیدنش سیر میشه؟

پسره توی فیلم بود

توی یه صحنه حضور داشت و تو 3 تا صحنه هم عکساش بودن

محشر بود خدایی

همون جوری مغرور مثل تو عکسش

خودتون ببینید خدایی



توی اون صحنه بهرام رادان با وارد اتاقی میشه که پسره توشه بعد یه نگاهی بینشون رد و بدل میشه و میاد سمت در

دقیقا در این لحظه که شاهد فیلم بودم نمیدونم چرا انتظار داشتم این دو تا جیگر بیان روبروی هم وایسن و از هم لب بگیرن و یه صحنه احساسی شروع شه

عجب فکری

میدونم خطور این فکر از عواقب دیدن سریال کوئیر اس فولک

که واسه اونم گفتنی زیاد دارم اما باشه یه وقت دیگه

که اگه الان بگم یا وسطش خوابم میبره

اگه خوابم هم نبره این پست خیلی شله قلم کار میشه



۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

پیشنهاد بیشرمانه

نمیدونم جریان چیه؟
اتفاقاتی برای اولین بار تو زندگیم و انقدر نزدیک به هم
پیشنهاد سکس توی نت و چت روم و منجم کاملا واسمون عادیه اما به نظرم اینکه یکی توی پارک این پیشنهاد رو بهت بده خاصه واقعا
تازه واسه منی که لباس پوشیدنم معمولیه و فشن نیستم
واسه یه دوست که ماجرا رو تعریف میکنم میگه مگه تو چه شکلی لباس میپوشی که طرف اینجوری بهت گفته؟
نمیدونم والا
اما به هر حال ماجرای جالبی بود شاید فقط واسه اینکه اولین بار بود واسم پیش میومد
ماجرا از این قراره که:
چند روز پیش صبح توی پارک نشسته بودم به انتظار
یه دوست قدیمی از دوران مدرسه
طبق معمول هیچکس در قرار گذاشتن با من به موقع سر قرار نمیاد
بر خلاف من که وسواس خاصی دارم سر ساعت سر قرار باشم
خلاصه اینکه نشسته بودم روی یه نیمکت که یهو یه آقائه اومد نشست تقریبا روی سکوی روبروم
تا اینجاش عادی بود
گفت ساعت چنده؟
نگاهی به گوشیم انداختم گفتم 11
گفت شما هم قرار داری ؟
گفتم بله
تا یادم نرفته بذارید طرف رو وصف کنم
یه آقای تقریبا 30 ساله با تیپ مردونه و صورت معمولی اما خب تو دنیا ی ما یه بدی داشت و اونم شکمش بود
البته چاق نبود ها شکم برامده داشت فقط
کجا بودیم؟
آها گفتم بله
گفت دوست دختره یا دوست پسر؟
گفتم پسر
از اینجا دیگه مکالمه از حالت عادی و معمول خارج شد
گفت بعدش میرید با هم و......
گفتم نه
گفت پس یکی رو بلند میکنید و....
گفتم نه
گفت یعنی اهل سکس نیستی؟
گفتم هستم اما نه با هر کی در ضمن دوستمم با من فرق داره یعنی.....یعنی
یه کم من و من کردم و گفتم : یعنی اون گی نیست
انگار منتظر شنیدن این کلمه بود از من
گفت خودتون چطور دوست دارید؟
میخواست پزیشنمو بپرسه یا نمیدونست چه جوری بپرسه یا بلد نبود کلا
گفت دوست دارید مفعول باشید یا فاعل؟
گفتم:.....
گفت گذری اگه جور بشه با چه جور آدمی سکس میکنی؟
گفتم اولا گذری رو زیاد پایه نیستم اما اگه بشه یکی مثل خودم
گفت اگه یکی به سن و سال و تیپ من باشه چی؟
گفتم:نه
گفت :گذریه خوب
گفتم نه
گفت یه باره
گفتم نه
باورم نمیشد من که توزندگیم همیشه سر نه گفتن مشکل داشتم و نمیتونستم بگم نه
چه راحت الان تو چشای طرف نگاه میکردم و میگفتم نه!
به هر حال کلی چیز گفت برای راضی کردن من و من با کمال (واقعا نمیدونم بگم کمال چی چی؟) میگفتم
نا امید شد بد بخت
گفت باشه موفق باشی
خدافظ
منم گفتم خدافظ و رفت
شاید این جریان ارزش مطرح کردن رو توی بلاگ نداشت و شاید خیلی ازش هزار تا برداشت بکنن که واقعا نظر من نیست
اما چیزی که تو ذهنمه و میخوام بگم اینه که ما چچی کار کردیم و چی به طرفامون نشون دادیم که طرف میاد به خودش این اجازه رو میده که بیاد تو اتوبوس دست بماله به چیز من یا اینکه تو پارک انقد راحت بحث درخواست جنسی شو با من مطرح کنه
در مورد بدی و خوبی این کارا نمیگم ها
در مورد نظر مردم به ماست
آیا مثل بقیه مشکلات ما اینم از فقر فرهنگیه مردمه یا نه
فقط مقصر ماییم
یا ما فقط به این کارا دامن میزنیم با اعمال احمقانمون
واقعا نمیدونم
این مسئله ذهنموزیاد درگیر میکنه
یعنی واقعا جوابی واسش هست؟

۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

B.R.T


دو روز پیش که با دوستم از دانشگاه بر میگشتیم سمت خونه

دوستم گفت بیا با brtبریم هم خلوته هم خنکه هم سریع

بعید میدونستم اینجور باشه آخه هر وقت از بیرون داخل اتوبوس نگاه میکردم یاد تشتای ماهی فروشی شب عید میافتادم

که ماهی ها انقد توش زیادن که انقدی جا دارن که فقط کلشون رو بیارن بالا و نفس بکشن

درست عین اتوبوسای brt

اما اونروز گفتم روشو زمین نندازم و با هم رفتیم سوار brt شدیم

اتوبوس شیک و خلوت وخنک

و سریع نسبت به ماشینا

خوشحال شدم واقعا

یعنی این همون اتوبوسیه که از بیرون شبیه آکواریومه؟

نه! باورم نمیشه

اون روز گذشت تا دیروز که میخواستم برم انقلاب

کتاب بخرم

طبق معمول با تاکسی رفتم تا میدون انقلاب و با لباس سبز کلی جلو گارد ویژه های لعنتی جولان دادم

بد نگاه میکردن بی شرفا

منم با اعتماد به نفس کامل کتابا مو خریدم و اومدم که باز با تاکسی بیام سمت خونه دیدم اکثر مردم واسه رفت و آمد میرن توی ایستگاه brt

منم مثل مردم

رفتم تو ایستگاه

اولش که اتوبوس 15 دقیقه طول کشید تا بیاد

بعدشم که رسید واقعا آکواریوم بود

خواستم سوار نشم

گفتم شلوغی هم لذت خودشو داره

و رفتم سوار شدم

دست چپم که حلقه تو انگشت اشارش بود رو در معرض عام به میله بالا سرم گرفتم

کنارم یه مرده وایساده بود با یه هیکل نخراشیده

مثلا بدن ساز بود دیگه

گلی باد داشت بدنش

صورتشم که نگو اگه 2 سانتیمتر مربع توش سالم پیدا میکردی ؟

اومد نزدیکم هی دستش میخورد به ک.ی.ر من

اولش عادی بود واسم گفتم اتفاقیه دیگه

جای دستش نیست

اما دیدم هر چی محل نمیزارم طرف قضیه رو جدی تر میگیره

بعد دو سه دقیقه علنا آلت من تو دست آقا بود

نگاه کردم دیدم نه خیر آقا نیت های پلید تو سر داره

به صورتش و بدنش نگاه کردم واقعا غول بود

قابل تحمل نبود اصلا

خودمو وحکم کشیدم کنار

که مثلا عوضی نگن من اونی که تو میخوای نیستم

اما آقا این بار رفت سراغ پشتم

که همون موقع اتوبوس به یه ایستگاه رسید

واسم مم نبود که مقصدم اینجاس یا نه؟

با عصبانیت رفتم سمت در که پیاده شم

وقتی پیاده شدم برگشتم بلند بش گفتم هی آقا من گی هستم ولی جنده که نیستم که هر کی از راه رسید دستمالیم کنه و بام بخوابه

طرف جا خورد

همچنین مسافرای تو اتوبوس و اونایی که تو ایستگاه وایساده بودن

خودشو زد به اون راه که این با من نیست این حرفا رو

منم با عجله از ایستگاه خارج شدم

و کاملا متوجه نگاه سنگین مردم توی ایستگاه رو خودم شدم

تو خیابون که اومدم از هیجان قلبم هنوز تند میزد

نمیدونستم کجام؟

مثل گیجا رفتم سمتراست خیابون قنادی فرانسه رو دیدم

تازه یادم اومد سر وصالم

وسط خیابون زیر نگاه اون همه آادم تو اتوبوس که هنوز مشغول بار گیری بود یهو برگشتم که برم اوندست

حس خوبی نبود کلا

خودمو لعنت کردم که دیگه سوار brt نشم

لعنتی!!!!!

۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

بارون

یه روز یه پسری پشت فرمون نشسته بود و اشک میریخت
انقدر اشک میریخت که صورتش خیس خیس شده بود
اما شیشه ی ماشینش هم خیس خیس بود آسمون هم میبارید
به تندی
انگار کسی دلشو شکسته بود
پسر های های گریه میکرد کاری که هر وقت خواست جلو کسی انجامش بده جلوشو میگرفتن و میگفتن تو دیگه مردی نباید گریه کنی
نو دیگه مسئولی...
و این حرفها باعث میشد پسر گریه نکنه و جلو گریه ش رو بگیره اما به خوبی حس میکرد که این جلو گیری از سرازیر شدن اشک
قلبش رو میسابه
قلبش رو میبره
پسر انقدر گریه نکرد که فکر کرد چه بی رحم شده
تا اون روز پشت فرمون
توی بارون
انقدر کریه کرد که حس کرد دلش آروم شده
وقتی اشک ریختنش تموم شد آسمون هم آروم شد و دیگه نبارید
پسر با آسمون همزاد پنداری کرد آخه آسمونی که تا چند لحظه پیش پر بود از ابر فشرده الان صاف شده بود
با لکه های کوچیک ابر مثل قلب پسر
از اون روز طلسم اشک پسر شکست و پسر براحتی مثل همزادش آسمون میبارید و خالی میشد
امروز هم پسرک بارونیه
بارونیه بارونی
از صبح تا حالا داره به هر بهونه ای میباره
اما
صاف نمیشه
شاید حالا حالا ها باید بباره

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

گی بودن

از اینکه گی هستم خوشحالم
گی بودن پنجره های زیادی رو به روی آدم باز میکنه
گی بودن این اجازه رو به آدم میده طمع هایی رو بچشه که هیچ استریتی عمرا نمیتونه بچشه
گی بودن روح آدم رو لطیف میکنه
گی بودن این اجازه رو بت میده تا با گی های آدم معاشرت کنی
گی بودن یه دنیاس پر نور پر پاکی
گی بودن آدم رو تبدیل به یه عنصر نایاب میکنه
گی بودن به آدم بال میده
بال هایی برای فتح آسمان ها
گی بودن مثل غزل میمونه که آدم رو لبریز میکنه از احساس های زیبا
گی بودن مثل آسمون پر ستاره میمونه توی شب کویر
گی بودن به زیبایی یه درخت
یه درخت تک تنها توی یه دشت سر سبز
با اینکه درخت کانون دشت نیست اما وقتی دشت رو میبینی این حس بت دست میده که درخت باعث تعادله دشته
نقطه ثقل دشته
و اگر نباشه توازن دشت به هم میریزه
گی بودن مثل همون درخته به دنیا که همون دشته
گی بودن یه هدیه ست
گی بودن یه نعمته
نمیدونم از طرف کی؟
اگر خدایی در کار باشه خدا
و اگر نباشه طبیعت
فکر نکنم هیچ کدوم
چه خدا چه طبیعت نیازی به تشکر کسی داشته باشن
اما این نعمت که تمام زندگیم رو تحت تاثیر قرار داده
هلم میده تشکر کنم
از هر کسی که باعث و بانیشه
من ازت متشکرم
با تمام وجود
و میبوسمت(اینم جلوه ی تشکر منه)

روزی در دانشگاه

امروز از صبح تو دانشگاه با یه دختره بودم
با هم حرف میزدیم
این ور میرفتیم
اونور میرفتیم(این دو تا با هم فرق میکنه)
خندیدیم
بالا پایین پریدیم
اما نگاهای زیادی روم سنگینی میکرد
نگاهای از سمت همکلاسی ها یا هم دانشگاهی ها
بعضی ها پا رو فراتر گذاشتن و منو کشیدن کنار و گفتن مراعات کن یه دختر نامحرمه
البته من به حرفای هیچ کدومشون هیچ توجهی نمیکردن
احمقن دیگه احمق که شاخ ودم نداره
اما میخوام بدونم یه گی توی همچین محیط بسته ای که رابطه ی صمیمی دختر پسر تابو ه چه جایگاهی داره؟
تازه مثلا اینجا دانشگاهه محل تجمع جوونا و مثلا روشنفکرا
هی خاک بر سرت دین
که هرچی میکشیم از دست توئه

خیانت

حس خوبی نیست وقتی که ضربان قلبت بت میگه داری خیانت میکنی
اما آخه چه خیانتی؟
من که چیزی نگفتم
من که کاری نکردم
نه انگار این توجیه ها فایده نداره بازم صدای ضرباهنگ خیانت میاد
ماجرا از یه دوست قدیمی شروع میشه
کسی که وقتی تو مدرسه اومد بغل دستم نشست فکر نمیکردم بهترین دوست و صمیمی ترین دوستم بشه
کسی که با گذشت 7 سال هنوز هم دوستم
تو معادلات من این یه کم عجیبه
7 سال با من دوست بودن!!!!
این پسر برای من مثل برادریه که نداشتم
این پسر تو روزای خوب زندگیم با من بود
و در روز های سخت
خیلی سخت
جوری پیشم بود که اصلا انتظارش رو نداشتم
این پسر یه مرده
مثل داداشم دوسش داشتم
اما یه سفر لعنتی حس منو نسبت بش عوض کرد
تا حالا باش سفر نرفته بودم
تا اینکه اواسط تابستون چند روز رفتیم یه جای دور با هم
از اون موقع اون مثل گذشته با من دوسته و دوستم داره
اما من دیگه مثل گذشته دوسش ندارم
کمی یا شاید هم خیلی بیشتر از کمی دوسش دارم
حس میکنم دارم به دوستیمون خیانت میکنم
وقتی باهام دست میده دوست دارم دستاشو بیشتر تو دستام نگه دارم
دوست دارم وقتی میبینمش به بهونه ی اینکه خیلی وقته ندیمش باش روبوسی کنم
من حس خوبی نسبت به این حس ندارم
نمیدونم شاید فقط شهوت باشه
شهوت به کسی که تا دو ماه پیش داداشم بود؟
نه این واقعا خیانته
شاید یه عشق
اما این عشق نیست
یه جورایی مطمئنم
من شعله ی سوزنده ی عشق رو قبلا چشیدم
شاید اون خرمنی باشه در برابر این شمع
اما حتی اگه شمع
آخه اون که گی نیست
و از گی بودن من خبر نداره
شاید باید به این بسنده کنم که فقط نگاهش کنم
فقط به اینکه بهش بگم تو بهترین دوست منی
و شاید به جدایی
اما....
همین که فکر میکنم حالا که مهر شروع شده از تهران میره و چند هفته یه بار میبینمش واسم سخته
چه برسه به جدایی دائم
و این جدایی دائم شاید ظلم هم در حق اون باشه چون واقعا من نزدیکترین دوستشم
نمیدونم
حتی نمیدونم چرا اینا رو اینجا مینویسم
امیدوارم یه حس زود گذر باشه که فراموش شه
یه حس مثل رد شدن از پیش یه مرد دلخواه و رد و بدل کردن یه نگاه و لبخندو گذشتن از کنار هم
همین
نه بیشتر
و هنوز هم وقتی میبینمش ضربان قلبم آهنگ خیانت رو مینوازه

۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

من و انتخابات3

مردم تصمیم گرفتن اعتراضشون به این مسئله رو با تظاهرات سکوت نشون بدن
اما دشمن نمیتونست این اتحاد و یکپارچگی مردم معترض رو ببینه
دست به احمقانه ترین راه زد
خشونت...

اونا فکر میکردن با این کار مردم رو از اعتراض پشیمون میکنن
اما مردم موندن و جنگیدن.

و اعتراضات فرو کش نکرد

که بیشتر هم شدو کاندیدا های معترض که حالا شده بودن رهبران جنبش هم با مردم بودن
همه جا....

و معترضین هر روز بیشتر میشن که کمتر نمیشن

معترضین هر روز شجاع تر میشنحالا هر چه قدر هم دشمن فضا رو امنیتی تر بکنه
مهم اینه که مردم معترضن

توی این ماجرا ها اتفاقایی افتاد که بعضی خنده دار بودن و بعضی گریه دار
خنده به حماقت دشمن
و گریه از بی رحمیش

دادگاهای نمایشی یکی از اون خنده دارا بود
یه جور نمایش احمقانه


اعتراف گیری...و اما از بی رحمی های دشمن

اخباری بود که از زندان ها میومد

شکنجه.

تجاوز

قتل

این اخبار دل آدم رو خون میکرد

اما...

مردم ماندن

و مبارزه میکنن

تا پبروزی

هرچند دور هرچند نزدیک

۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

من و انتخابات 2

شهر اما حال و هوای دیگه ای داشت

روز های دوست داشتنی
روزهایی که شدیدا بوی اتحاد میدا
اتحاد علیه کسی که دروغ میگفت

خیابونا تا صبح...

پر آدم بود آدم هایی که میخواستن وضع موجود عوض شه

یه سری مناظره هم توی تلوزیون پخش شد
مناظره بین کاندیدا ها
که آتیش مردم رو بیشتر کرد


و طرف تو این مناظرات دست خودش رو روکردکه حاضره هر کاری بکنه ....

گند زد به خودش

اما باز آدم هایی هم بودن که.....
و شهر در تب و تبا بود تا روز انتخابات فرا رسید

اما...

یه کودتای برنامه ریزی شده بر علیه رای مردم صورت گرفت


و نتیجش....
اما مردم سرزمین من دیگه اینبار سکوت نکردند و ددر مقابل این ظلمی که بشون شد قیام کردن
و من فهمیدم که این مردم سرزمین من هستن که شجاعن

من فکر میکردم علاوه بر سرزمی ویرانم

مردم هم قلبشون ویرانه

اما مردم من زنده بودن و شجاع



ادامه دارد.....

من و انتخابات 1


اون اوائل شدیدا اعتقاد داشتم سگ زرد برادر شغاله
رای دادن من چه فایده داره؟
افتخارم این بود که 5 بار میتونستم رای بدم و رای ندادم
فکر میکردم اینم یه راه مبارزس
و البته بود اما مردم اینبار میخواستن روش مبارزشون رو عوض کنن
و من هم مثل مردم
سبز شدم مثل همه
و شاید فقط به خاطر خاتمی

اما شایدم فقط جو گیر شدن بود
آخه من دفاع منطقی واسه گذشته تاریک این مرد نداشتم
چشم به این مسائل بستم
عضو فعال ستادش شدم

تا اینکه برنامه ها تبلیغاتی کانداداها توی تلوزیون شروع شد

و فیلم اول تبلیغاتی کروبی با من همون کار رو کرد که شعر رودکی با سلطان





توی این فیلم حرفایی زده شد که از یه آخوند بعید بود

اونم تو جمهوریه اسلامی
کم مونده بود تو فیلمش بگه کروبی مدافع حقوق اقلیت های جنسی

و من شدم طرفدار این شیخ


که وقتی تو برنامه های تبلیغاتیش شرکت کردم

فهمیدم واقعا دوست داشتنیه

و شجاع

این داستان ادامه دارد.....