۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

زمان

دیگه تحمله گریه بچه رو هم ندارم
گریه بچه ها دلمو ریش میکنه
دیگه تحمله زمین بازی پارک رو هم ندارم
وقتی یه بچه زمین میخوره
و گریه میکنه
با تمام وجودش
دلم میخواد بشینم باش های های گریه کنم
دارم روزهای توام با یاس و نا امیدی رو میگذرونم
به آینده ی یه جنبش امید وار بودم
الان اضطراب دارم
نکنه بعد این سرکوب های وحشیانه مردم نا امید بشن و دیگه پا نشن
فقط تاریخه که آرومم میکنه که نه هیچ وقت با سرکوب کسی باقی نمیمونه
اما زمان.....
عنصری که تو صد سال صد سال تاریخ کم به چشم میاد
مثلا اینکه 28 سال یه دیوار شهرو به دو قسمت تقسیم کنه
و کسی حق عبور از اون دیوار رو نداشته باشه کم زمانی نیست
اما الان که میگیم یه جمله بیشتر طول نمیکشه جمله ای که میتونه عمقش به وسعت دلتنگی و یاس ملیون ها آدم بشه
زمان نگرانم میکنه
نکنه عمر ما هدر بره و سالها بعد تاریخ این عمرهای رفته رو فقط با یه جمله یاد کنه
جمله ای که ما دیگه توش گمیم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر