۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

سمن و سامان

ساعت 5 بود که رسیدم خونه
دستم مثل همیشه پر بود
از وقتی که یادمه و با هر کی که زندگی کردم خرید با من بوده
رسیدم در خونه
کیسه ها رو گذاشتم رو زمین
کلید رو وارد قفل کردم و در باز کردم
خونه خلوت بود گفتم لابد بازم بچه ها بازیشون گرفته
صداشون کردم
جوابی نیومد
هرچی داد زدم:سمن سامان
جوابی نیومد
خونه رو گشتم نبودن
اضطراب گرفتم
نکنه چیزی شده باشه
آخه یه دختر بچه 7 ساله و یه پسر بچه معلول کجا میتونستن برن؟
زنگ زدم به میم گوشی رو برداشت ازش سراغ بچه ها رو گرفتم
وانمود کردم که هنوز نرسیدم خونه که نگران نشه
اما خب نگران شد از لحن صدام
و تا گفت چیزی شده بغضم ترکید
از آسمون صدای رعد و برق اومد
لرزیدم
بهم گفت :الان راه میفتم میام خونه تا من بیام برو اطراف رو بگرد
تا پامو گذاشتم بیرون بارون تندی شروع به باریدن کرد
وای خدای من یعنی چه بلایی سر بچه ها اومده
خونه نزدیک میدون رسالت بود
ساعت شلوغی بود
همه میدویدن دنبال تاکسی
خیلی ها هم یه سقف گیر آورده بودن رفته بودن زیرش
هر کی رو میدم ازش سراغ سمن و سامان رو میگرفتم
مشخصاتشون رو میدادم
انقد پریشون بودم که مردم به جای جواب دادن متعجب نگام میکردن و با فاصله از کنارم رد میشدن
بعضی ها هم یه جوری که انگار حال مضطربم رو درک میکنن میگفتن :نه و میرفتن
هر جا یه عده جمع شده بودن فکر میکردم بچه هام اونجان
صحنه ای که تصور میکردم تو ذهنم این بود که سامان بی حرکت رو زمین افتاده بود و سمن نشسته بود کنارش گریه میکرد
خودم رو به جمعا میرسوندم اما خبری از بچه های من نبود
بارون تند میبارید
و اشک های من هم
بی صدا گریه نمیکردم به هق هق افتاده بودم
میم زنگ زد گفت: نزدیکای رسالته تو ترافیک گیر کرده
بش گفتم: میم بد بخت شدیم پیداشون نمیکنم
تو بگرد هر جا هستی
برو کلانتری
بیمارستان
چمیدونم…….
گوشی قطع شد
مثل دیوونه ها راه میرفتم و سر میگردوندم وقتی رااننده تاکسیا رو میدم که دارن با هم گپ میزنن و میخندم غصه ام بیشتر میشد
مگه میشه سمن و سامان من گم شده باشن و کسی تو دنیا بخنده
کسی شاد باشه
نه نمیشه
اشک میریختم میدویدم بارون میومد با صدا به کف پیاده رو میخورد و صداش توی صدای راننده ها که داد میزدن گم میشد
سد خندان
شهرک
دوم
….
چه شب سردی بود
احساس میکردم از شب متنفرم
از صورت تکراری مردمی که زیر بارون منتطر ماشین بودم متنفرم
از کوچه های محله رسالت متنفرم
از گدالای پیاده رو
از اداره پست
از مسجد
از بارون
میم باز زنگ زد
گفت خبری نشد ؟
گفتم نه
نفس نفس میزد
گفت ماشین رو گذاشتم تو خیابون دارم میدوم سمت کلانتری و باز صدای بوغ اشغال
و من باز هم میدویدم...

میدون داشت خلوت میشد
همه داشتن میرفتن
اما سمن و سامان من پیدا نشدن
نا امید و مایوس رفتم سمت خونه
خیس خیس بودم
هنوز بارون میومد
بدنم کرخت شده بود
رسیدم در خونه
در خونه باز بود
با عجله رفتم تو
با سرعت از حیاط رد شدم در خونه رو باز کردم
دیدم سمن و سامان توی بغل هم کز کردن و خوابیدن
وای
افتادم رو زمین و های های گریه کردم
نمیدونستم چی کار کنم
فقط اشک میریختم اما انگار سیرمونی نداشتم
با همون حال به میم زنگ زدم
گفت: عزیزم من تو کلانتری ام
گفتم: میم
بچه ها خونن بیا اینجا سالمن و باز به شذت گریه کردم
و سمن و سامان همچنان در خواب بودن
نگاشون کردم لباس بیرون تنشون بود
و هر دوشون با دستای زیباشون بند یه پاکت تو دستشون بود
نای بلند شدن نداشتم
همونجا که افتاده بودم بی حس افتاده بودم و اشک میریختم
صدای در اومد
میم هم اومد
حالا هممون اینجاییم
احساس آرامش میکنم
بارون به شیشه میزنه
یادم میاد که چقدر من این هوا رو دوست داشتم.

۱ نظر: