۱ هفته قبل
۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه
پشيماني
گوشيم زنگ خورد
_الو سلام خوبي آرش؟
_سلام مرسي سام امشب چيكارهاي ميتونم ازت يه خواهشي بكنم؟
_جانم بفرما برنامه خاصي ندارم
_امشب داريم ميريم خواستگاري تو سليقت خوبه جاهاي خوب رو هم بلدي مياي بريم گل و شيرني بخريم؟
انگار آب يخ ريخته بون روم
داشتم راه ميرفتم وايسادم پام سست شده بود
سعي كردم خودم رو كنترل كنم اما صدام ميلرزيد
گفتم :ااااا نميدونم بت خبر ميدم تا نيم ساعت ديگه فعلا خدافظ
گفت :باشه پس منتظرتم خدافظ
نميدونستم چي كار كنم؟
حالا فهميدم چرا اونشب كه با هم بوديم هي خودش رو از من دور ميكرد
فكر كردم توبه كرده
يه زمزمه هايي شنيده بودم اما باورم نميشد آخه چطور ميتونست؟
اون اس ام اس ها كه بهم ميداد چي؟
اون اس ام اس ها مطمئنم كرد كه خيلي بيشتر از تو رختخواب بهم علاقه داره
رفتم تو اينباكس موبايلم
اون پيام ها رو پيدا كردم
سام به خدا خيلي دوست دارم
ياد اون شباي باروني تو حياط پر از گل خونه مامانبزرگ افتادم
بارون نم نم ميومد
چندين ساعت با هم حرف زديم
تنها كسي تو فاميل بودي كه بهش اعتماد كردم و گفتم دين رو قبول ندارم
چرا اينجوري شد؟
با خودم گفتم بايد حرف دلم رو بهش بزنم
بش زنگ زدم گفتم تا نيم ساعت ديگه آماده باش بريم
وقتي سوار ماشين شد زبونم بند اومده بود
تيپش مردونه تر شده بود
مرد
در مورد گل فروشي و شيرني فروشي خوب پرسيد
گفتم: ميشناسم چند تا جاي خوب ميبرمت
تو دلم باش حرف ميزدم
اما جرات به زبون آوردن حرفام رو نداشتم
اصلا حال خوبي نداشتم
حواسم به رانندگي نبود
هي بهم ميگفت چته؟
چيزي شده؟
چي بهش ميگفتم؟
فقط سكوت ميكردم
تا برگشتيم خونه
گفت تو هم مياي ديگه؟
گفتم كجا؟
گفت خواستگاري ديگه
مامانت مياد تو ام بيا
بغض كرده بودم
تحمل اين يكي رو نداشتم
لباس و درس رو بهونه كردم
گفتم نميتونم
تا شب تو خونه مثل ديوونه ها بودم تا مامانم رسيد
با هيجان بهش گفتم چي شد؟
گفت خونواده ي خوبي بودن آرش هم كه دختر رو خوب ميشناخت خيلي با هم صميمي بودن
يه توافق اوليه كرديم ديگه
انگار دنيا رو سرم خراب شد
آرش بود اما جدي نبود واسم
يكي بود كه گاهي باش حرف ميزدم و گاهي هم باش ميخوابيدم
حس ميكردم هميشه هست
ثابته
از دست دادني نيست
اما از دست داده بودمش
خودم رو سرزنش ميكردم و ميكنم كه چرا حسم رو زود تر بهش نگفتم
اما ديگه دير شده بود واقعا دير
.....
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
سلام سام عزیز متاسفم که بهت ضربه روحی وارد شده ولی خوب من این حادثه همیشه هست وخواهد بود ماها باید حواسمون باشه که وابسته نشیم مواظب خودت باش عزیزم همون گلو تقدیم میکنم بتو
پاسخحذفسلام
پاسخحذفاز آشنايي باهات خوشحالم
شکست و شکست و بازم شکست
پاسخحذفجدا تا کی قراره این برنامه تکرار بشه و دلهای بچه ها خیلی راحت بشکنه ؟
کی میتونیم یه رابطه خوب و پایدار برای همه ببینیم؟
خدارو شکر که من ...
موفق باشی غصه نخور آرش جان
حواست هست داریم روز از پی روز تئاتری تر می شیم
پاسخحذفدر این که شکی نیست که تقریبا همه الان دارن داستانک می نویسن. همه یباگ ها این طوری شروع می شن که :
پسر دستش را به سمت زنگ در برد...
مرد آب دهنش را قورت داد...
زن یه نگاهی کرد و گفت...
درددل؟؟ اظهارنظر سیاسی؟؟ اخبار؟؟ تحلیل اجتماعی؟؟
چی بگم اگه فکر می کنی این درسته همین کارو بکن
از این که بگذریم تو واقعا امیدوار بودی اون بابا بی خیال شه؟ این قدر ساده ای که فکر می کنی مشکل فقط تو اینه که حستو نگفتی؟ یک کم واقع بین باش. کی به کی حسشو گفته تا حالا که این ابراز احساسات باعث انصراف طرف از ازدواج شده باشه؟ به نظرت قرن ها زندگی سنتی و صحه ی مذهب بر ازدواج و توهم خود ماها بمبنی بر نیاز به شریک زندگی و فشار خانواده و نگاه اطرافیان و پذیرش اجتماع و اقتضائات شغلی و ... همه با یک ابراز احساسات تو به طرفت، می رفت یک طرف و دیگه تو می موندی و عمری زندگی خوش بختانه؟
احتمالا تا حالا فهمیدی حمیدم دیگه