۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

پدر پسر


تو اتوبوس نشسته بودم
يه آقاي بچه به بغل اومد نشست پيشم
اول كه اومد يه مقدار خورد تو ذوقم
منتظر يه پسر خوشتيپ و خوش هيكل بود
نسيب نشد اما
بچه اي كه بغل مرده بود يه سال و نيمه بود فكر كنم
لباس پسرونه تنش بود
ناز بود
اينجور بچه هارو ميبينم شبيه علامن سوالن
توي مغزشون دنياي از سواله
به هر چيز جديدي گنگ نگاه ميكنن
ميپرسن
لمس ميكنن
بچه هه همه جا دست ميكشيد با اينكه باباش هي جلوش رو ميگرفت اما اون تلاش خودش رو ميكرد براي لمس دنيا
وقتي خودش رومچسبوند به باباش
انگار تمام دنياش همين آغوشه
مي خنديد
ناز ميكرد
و باباش هم لذت ميبرد
براي پدر هم تمام دنيا اون بچه بود
با حوصله بش ميرسيد
با خودم گفتم چه رابطه ي عاشقانه اي
چه محبت دو طرفه اي
اما پونرده سال ديگه
بيست سال ديگه
پسر كجاس
پدر كجا؟
توي يك خونه زندگي خواهند كرد اما هركي تو دنياي خودش
دو نفري كه الان فاصلشون از هم به اندازه ي ضخامت لباساشونه
تا چند سال ديگه چقدر از هم فاصله ميگيرن
اين اتفاق حتي تو خونواده هاي مذهبي هم ميفته
چقدر ديديم پدر و پسري رو كه مكالمات روزانشون از 10 كلمه بيشتر نميشه
كه نصفش سلامه و بقيش در مورد درخواست پول
اگه اين 10 كلمه 15 تا بشه بدون شك حالت مكالمه عادي رو از دست ميده و تبديل به حرفاي تند و سرزنش كردن همديگه ميشه
راستي چرا اينجوريه؟
چرا انقدر روابط انساني پيچيدس؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر