۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

بازگشت 2

و اما دوباره بايد گفت
نميدونم چرا انقدر تو نوشتن تنبل شدم
شايد به خاطر مريضيم باشه
اين مريضي انقدر كلافه ام كرده كه گاهي به كلم ميزنه يه قرص برنج بخورم و راحت شم
كه البته الان كه بهتر شدم ديگه اينجوري فكر نميكنم
دوباره به اين نظر سابقم برگشتم كه زندگي ارزش كردن يعني همون موندن رو داره
نميدونم جرا؟
اما داره
و اما در اين مدت بر من چه گذشت؟
عضو يه موسسه شدم كه به بچه هايي كه تو جامعه مورد آزار قرار ميگيرن يه سر پناهه
يه مدرسه اس
اونجا رفتم عضو شدم
كلي دوست جديد پيدا كردم
كلي احساس موثر بودن كردم
خوب بود
حتي توي كلاسا رفتم و نقش معلم رو داشتم و شغلي رو كه فكر نميكردم تا آخر عمر سمتش برم رو انجام دادم
همچين هم وحشتناك نبود
چيزي كه دردناك بود اونجا فقر اون محله اس
زندگي سخته اون بچه ها
خشونتي كه تو اون بچه ها موج ميزنه
اينكه به راحتي نميپذيرن كسي رو
و بايد تلاش كرد تا توشون جايي داشته باشي
بچه هايي كه معصومن
ته چهره هاشون اگه غم رو از صورتشون برداري اگه چرك هاشون رو پاك كني زيبان و معصومن
حس خوبي دارم از اين فعاليتم و اينكه اونجا يه سري جوون كه اكثران هم همعقيده هستيم با هميم
واقعا خوبه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر