۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

راه

يه پسر تنها
توي يه جاده ي به انتها
همه بهش ميگفتن برو ميرسي
برو برو برو
اما پسر ديگه خسته شده بود
خيلي پير تر از سنش به نظر ميرسيد
پسر روحشم پير شده بود
تو دنياي ديگه اي بود
حرفي نداشت كه با دوستاش بزنه
اما همه حرف داشتن كه به پسر بزنن
قلب پسر هميشه سنگين بود
هميشه يه چيزي تو گلوش سنگيني ميكرد
نفس كشيدن واسش سخت بود
يه وقتايي با تمام وجود حس ميكرد كه قلبش ديگه از زدن خسته شده
پسر تنها بود
كسي رو نداشت كه غمهاش رو باش تقصيم كنه
اما پسر شريك غم هاي همه شده بود
پسرك كم آورده بود تحت فشار سنگين اين مردونگي
همه ميگفتن برو
و اون بايد ميرفت
همه ميگفتن بگذر
و اون بايد ميگذشت
گذشت....
چه كلمه كثيفي
از همه چي بايد بگذري
همه رو بايد ببخشي
همه نامردي ها رو ناديده بگيري
اما منتظر بخشش كسي نباشه
حتي واسه كودكانه ترين اشتباهش
خدايا بيداري؟
ميبيني؟
كاش اقلا تو پسر بودي
توي اين جاده بي انتها
پسر اما خسته شده
پسر عاشق شده عاشق مرگ
ميخواد يه باد بياد و وزن ناچيزش رو به باد بده تا باد ببرتش
باد لا اقل تو يه كاري كن
كاري كن كه پسر از اين غده كه چندين ساله تو گلوش گير كرده رها شه
دل شكسته پسر مثل هميشه درد نكنه
تو يه كاري كن....

۲ نظر:

  1. زیبا زیبا زیبا
    قربون شاعرش برم من

    پاسخحذف
  2. این راه که توش قرار داریم به سمت کجاست .نیستان؟ یا باغستان.

    پاسخحذف