۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

پویا

ساعت یازده شب داشتم تو خیابون خلوت قدم میزدم
از خلوتی خیابون استفاده کردم و چپستیک ام رو از جیبم در آوردم داشتم به لبم میمالیدم که دیدن یه عابر که داشت از روبرو میومد باعث شد سریع چپستیک رو به جیبم برگردونم
داشتم به عابر نگاه میکردم از دور سبک لباس پوشیدنش تابلوش کرده بود که گیه
و وقتی نزدیک تر شد ابروهای نازکش و ناز راه رفتنش و یه کم میک آپش مطمینم کرد که گیه
مثل همیشه که هرگی رو میبینم سر مست بودم از این حضور در همه جا که نزدیک شدن عابر و دقیق تر شدنم رو صورتش یهو دلم هررری ریخت
خودش بود
پویا همکلاس کلاس دوم دبستانم
هنوز کودکی صورتش رو حفظ کرده بود
و هموز مثل اونموقع ها کپل بود
دیدنش منو یاد زمانی انداخت که خیلی وقت بود خاطراتش رو از یاد برده بودم
کلاس دوم دبستان
خانم معلم چاق و خشن
پویا صندلی پشتی من مینشست
چقدر با هم حرف میزدیم
چقدر مسخرمون میکردن بچه های کلاس
بهمون میگفتن بچه سوسولا
پویا چقدر پز میداد با مداد رنگی هایی که قطور بودن و میگفت اونارو بابزرگش از هلند آورده
و باهاشون نقاشی نمیکشید چون میترسید مامانش تنبیهش کنه
یه بار خانم معلم درس و زوج و فرد میداد و در هین درس دادن هی از ما
سول میپرسید تا بفهمه چقدر فهمیدیم
و فهمید که پویا هیچی نفمیده
و من مامور شدم که زنگ تفریح تو کلاس بموم تا بهش درس بدم
هر کاری میکردم نمیفهمید خودم رو کشتم تا بارقه های از امید پیدا شد
اما تو امتحان کلاسی پویا کمترین نمره رو آورد و معلم برش جلوی کلاس و زدش حسابی زدش
موهاش رو میکشیدسیلی میزد
و پویا ی صدا اشک میریخت
و ما به خودمن میلرزیدیم و از طرفی از اینکه پشت میز خودمون نشستیم احساس امنیت میکردیم
ماجرا به مامانش کشیده شد
مامانش اصرا عجیبی داشت هه بگه بچه اش با هوشه و شای همین لج خاوم معلم رو در آورده بود
مامانش پویا رو برد خونه ما نفهمییم بین مامان پویا و خانو معلم چی گذشت اما هر چی بود اثرش رو فرا تو صورت زیبایی پویا دیدیم
صورتش کبد بود
و وقتی ازش میپرسیدی چی شده
پویا به راحتی میگفت مامانش با سگک کمربند زده تو صورتش
اوه خدای من از یادآوریش بغضم میگیره
متعجبم اینا که به یادم اومد
وکلی چیزای دیگه
و حست اینکه کاش صداش میکرم
باش حرف میزم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر