۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

من به نشانه تنفس میکنم

نگاه اول:
_چه مرگته باز غم گرفتی؟
-فلانی شماره یک دوستم نداره
_از کجا به این نتیجه رسیدی دانشمند؟
-آخه رنگ نگاهاش عوض شده
قبلن هی نگاهم میکرد وقت و بی وقت اما الان امگار نه انگار که من هستم
_شاید اینبار یه چیزی شده که اینجوری نگاهت نکرده
تو دیگه نمیخوای باهاش حرف بزنی؟
-می ترسم از دست بدمش اگه باهاش حرف بزنم
اگه بفهمه چه حسی بهش دارم
_میخوای تا آخر تو خماری و خواب و رویا بمونی؟
-ببین خودمم از این وصع خسته شدم اما.....

نگاه دوم:
_من میدونم تو منو دوست نداری
-چرا چرت میگی از کجا فهمیدی اینو؟
_میبینم دیگه رفتارت عوض شده
-بگو ببینم چی دیدی ازم؟
_همین دیروز تو پارک که دستت رو گرفتم تو دستم انقدر بی احساس و شل بودی که انگار داد میزدی دستم رو ول کن
-همین یا بازم هست؟
_بازم کلی هست من الان یادم نیست
مثلا همین الان چرا به این پسره که رد شد اینجوری نگاه کردی؟
داشتی بهش نخ میدادی دیگه میدونم
_اشتباه میکنی
-خوب از اشتباه در ییار منو
_....
نگاه سوم
_ها چته چقدر خوشحالی؟
-میدونی چی شده؟عمرا اگه بتونی حدس بزنی
_خوب بگو دیگه جون به لبم کردی
-فلانی شماره دو دوستم داره
_واقعا؟؟؟؟از کجا فهمیدی؟
-سر کلاس که نشسته بودیم هی نگاهم میکرد
من دیگه خوشبخت شدم
_انقدر تند نرو اگه سو تفاهم باشه قد ضربه میخوری ها!!!
-برو بابا من از اول میدونستم تو به ن حسودی میکنی
_اما....


جماعت گی زنده اس به علایم نشانه ها همینه که هی ضربه میخوریم
بیاید با هم رو خودون کر کنیم
بگیم حرف دلمون رو لا اقل به هم
تا کمتر عذاب بکشیم
کلی حرف هست واسه گتفن و کلی مصداق اما تا همین جا بسه فکر کنم حرفم رو گفته باشم و فهمیدیت...

۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

شاد های غمگین

تا حالا با آدمی برخورد داشتید که چهره اش معنی غم باشه
تو خنده هاش هم انگار باید منتظر باشیم که بغض همیشگی چهره اش بترکه و های های گریه کنه
لب های افتاده
چشم هایی که انگار پر اشکه
و آماده اس که هر لحظه بباره
گی های عزیز تا حالا تو جمع هم احساسای خودمون چند تا از اینجور آدما دیدیم
بی شک هممون یکیو اینجوری سراغ داریم
بی شک اگه تو خیابون بخوایم دنبال یه همچین چهره ای بگردیم باید تو صورت زن ها دقت کنیم
اینجا یه سوال پیش میاد که چرا گی ها و زن ها ؟جوابش تابلویه
ظلم تاریخی به این دو قشر رو دوشمون سنگینی میکنه
اما بین این دو تا تبعیض هم زمین تا آسمون فرق هست الان ما کجا میبینیم که یه زن رو فقط به خاطر زن بودنش بکشن؟
کاری که به راحتی در برابر گی ها انجام میدن
ظلمی که از لحظه خود آگاهی یه شایدم قبل تر شروع میشه و تا مرگ ادامه داره
اینه که هممون از آینده مجهول و به نظر من وحشتناکمون میترسیم
نگرانی تو حرفا و چهره ی شاد ترین و بی خیال ترینمون موج میزنه
عاشق خودمونم با تحمل همه این همه سختی و درد هستیم و میخندیم
کاری به کار آرشام پارسی و دوستاش نداریم
هر کدوممون یه سنگریم در حال جنگیدن با پست ترین و قوی ترین دشمن
عقایدی به عمر تاریخ بشریت
اما یه چیزی هست که چند وقته مو عذاب میده
معنی کلمه گی چیه؟
مگه شاد و باحال نیست؟
پس چرا شدیم مصداق غم؟لاان قصد متهم کردن همه رو دارم جز گیها
اما این دلیل نمیشه بشینیم کنج خلوت بی صدا اشک بریزیم
باید در حد خودمون انجامش بدیم
اگه بخوایم امیدم به سازمان رینولدز باشه که کلاهمون پس معرکه اس قصد اونا تخلیه کرد ایران از هرچی گیه
باور نمیکنید با آرشام جان مکاتبه کنید
بای خومون باشیم همین
حتی اینکه دست دوست پسرت رو نو پارک یا کافی شاپ بگیریم و به نگاهای سنگین توجه نکنیم همین ه از خودشون بپرسن اینا چر اینجور بودن؟
شاخ و دم هم که نداشتم
برای ما کافیه
پس هم احساسای عزیزم بیاید از همین الان شروع کنیم تو سنگر های خودمون بجنگیم

۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

خدا یابی

تو راه دانشگاه بودم استرس داشتم
میرفتم که نمره هامو ببینم
به صورت غیر ارادی شروع کردم تو دلم با خدا حرف زدن
به فکر فرو رفتم
به این فکر که خدایی به اون معنا در کار نیست
احساس بدی بهم دست داد احساس بی پشت و پناهی و تنهایی هراس آور
کسی نبود که ازش کمک بخوام یا باش قرار بزارم
عجب اوضاع وحشتناکی واسه چند لحطه به دیندارا حق دادم که با چیز بی منطقی مثل دین به خودشون آرامش میدن هرچچند کاذب
دلم میخواد این آرامش روحی رو بدست بیارم
فکر میکنم باید از میون آدما یه خدا پیدا کنم
از همین الان تصمیم گرفتم و آستینا رو زدم بالا
خوش به حال کسی که خدای من میشه
پیدا نشده بهش حسودیم شد

پویا

ساعت یازده شب داشتم تو خیابون خلوت قدم میزدم
از خلوتی خیابون استفاده کردم و چپستیک ام رو از جیبم در آوردم داشتم به لبم میمالیدم که دیدن یه عابر که داشت از روبرو میومد باعث شد سریع چپستیک رو به جیبم برگردونم
داشتم به عابر نگاه میکردم از دور سبک لباس پوشیدنش تابلوش کرده بود که گیه
و وقتی نزدیک تر شد ابروهای نازکش و ناز راه رفتنش و یه کم میک آپش مطمینم کرد که گیه
مثل همیشه که هرگی رو میبینم سر مست بودم از این حضور در همه جا که نزدیک شدن عابر و دقیق تر شدنم رو صورتش یهو دلم هررری ریخت
خودش بود
پویا همکلاس کلاس دوم دبستانم
هنوز کودکی صورتش رو حفظ کرده بود
و هموز مثل اونموقع ها کپل بود
دیدنش منو یاد زمانی انداخت که خیلی وقت بود خاطراتش رو از یاد برده بودم
کلاس دوم دبستان
خانم معلم چاق و خشن
پویا صندلی پشتی من مینشست
چقدر با هم حرف میزدیم
چقدر مسخرمون میکردن بچه های کلاس
بهمون میگفتن بچه سوسولا
پویا چقدر پز میداد با مداد رنگی هایی که قطور بودن و میگفت اونارو بابزرگش از هلند آورده
و باهاشون نقاشی نمیکشید چون میترسید مامانش تنبیهش کنه
یه بار خانم معلم درس و زوج و فرد میداد و در هین درس دادن هی از ما
سول میپرسید تا بفهمه چقدر فهمیدیم
و فهمید که پویا هیچی نفمیده
و من مامور شدم که زنگ تفریح تو کلاس بموم تا بهش درس بدم
هر کاری میکردم نمیفهمید خودم رو کشتم تا بارقه های از امید پیدا شد
اما تو امتحان کلاسی پویا کمترین نمره رو آورد و معلم برش جلوی کلاس و زدش حسابی زدش
موهاش رو میکشیدسیلی میزد
و پویا ی صدا اشک میریخت
و ما به خودمن میلرزیدیم و از طرفی از اینکه پشت میز خودمون نشستیم احساس امنیت میکردیم
ماجرا به مامانش کشیده شد
مامانش اصرا عجیبی داشت هه بگه بچه اش با هوشه و شای همین لج خاوم معلم رو در آورده بود
مامانش پویا رو برد خونه ما نفهمییم بین مامان پویا و خانو معلم چی گذشت اما هر چی بود اثرش رو فرا تو صورت زیبایی پویا دیدیم
صورتش کبد بود
و وقتی ازش میپرسیدی چی شده
پویا به راحتی میگفت مامانش با سگک کمربند زده تو صورتش
اوه خدای من از یادآوریش بغضم میگیره
متعجبم اینا که به یادم اومد
وکلی چیزای دیگه
و حست اینکه کاش صداش میکرم
باش حرف میزم

پویا

ساعت یازده شب داشتم تو خیابون خلوت قدم میزدم
از خلوتی خیابون استفاده کردم و چپستیک ام رو از جیبم در آوردم داشتم به لبم میمالیدم که دیدن یه عابر که داشت از روبرو میومد باعث شد سریع چپستیک رو به جیبم برگردونم
داشتم به عابر نگاه میکردم از دور سبک لباس پوشیدنش تابلوش کرده بود که گیه
و وقتی نزدیک تر شد ابروهای نازکش و ناز راه رفتنش و یه کم میک آپش مطمینم کرد که گیه
مثل همیشه که هرگی رو میبینم سر مست بودم از این حضور در همه جا که نزدیک شدن عابر و دقیق تر شدنم رو صورتش یهو دلم هررری ریخت
خودش بود
پویا همکلاس کلاس دوم دبستانم
هنوز کودکی صورتش رو حفظ کرده بود
و هموز مثل اونموقع ها کپل بود
دیدنش منو یاد زمانی انداخت که خیلی وقت بود خاطراتش رو از یاد برده بودم
کلاس دوم دبستان
خانم معلم چاق و خشن
پویا صندلی پشتی من مینشست
چقدر با هم حرف میزدیم
چقدر مسخرمون میکردن بچه های کلاس
بهمون میگفتن بچه سوسولا
پویا چقدر پز میداد با مداد رنگی هایی که قطور بودن و میگفت اونارو بابزرگش از هلند آورده
و باهاشون نقاشی نمیکشید چون میترسید مامانش تنبیهش کنه
یه بار خانم معلم درس و زوج و فرد میداد و در هین درس دادن هی از ما
سول میپرسید تا بفهمه چقدر فهمیدیم
و فهمید که پویا هیچی نفمیده
و من مامور شدم که زنگ تفریح تو کلاس بموم تا بهش درس بدم
هر کاری میکردم نمیفهمید خودم رو کشتم تا بارقه های از امید پیدا شد
اما تو امتحان کلاسی پویا کمترین نمره رو آورد و معلم برش جلوی کلاس و زدش حسابی زدش
موهاش رو میکشیدسیلی میزد
و پویا ی صدا اشک میریخت
و ما به خودمن میلرزیدیم و از طرفی از اینکه پشت میز خودمون نشستیم احساس امنیت میکردیم
ماجرا به مامانش کشیده شد
مامانش اصرا عجیبی داشت هه بگه بچه اش با هوشه و شای همین لج خاوم معلم رو در آورده بود
مامانش پویا رو برد خونه ما نفهمییم بین مامان پویا و خانو معلم چی گذشت اما هر چی بود اثرش رو فرا تو صورت زیبایی پویا دیدیم
صورتش کبد بود
و وقتی ازش میپرسیدی چی شده
پویا به راحتی میگفت مامانش با سگک کمربند زده تو صورتش
اوه خدای من از یادآوریش بغضم میگیره
متعجبم اینا که به یادم اومد
وکلی چیزای دیگه
و حست اینکه کاش صداش میکرم
باش حرف میزم