
۱۳۸۸ مهر ۷, سهشنبه
B.R.T

۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه
بارون
انقدر اشک میریخت که صورتش خیس خیس شده بود
اما شیشه ی ماشینش هم خیس خیس بود آسمون هم میبارید
به تندی
انگار کسی دلشو شکسته بود
پسر های های گریه میکرد کاری که هر وقت خواست جلو کسی انجامش بده جلوشو میگرفتن و میگفتن تو دیگه مردی نباید گریه کنی
نو دیگه مسئولی...
و این حرفها باعث میشد پسر گریه نکنه و جلو گریه ش رو بگیره اما به خوبی حس میکرد که این جلو گیری از سرازیر شدن اشک
قلبش رو میسابه
قلبش رو میبره
پسر انقدر گریه نکرد که فکر کرد چه بی رحم شده
تا اون روز پشت فرمون
توی بارون
انقدر کریه کرد که حس کرد دلش آروم شده
وقتی اشک ریختنش تموم شد آسمون هم آروم شد و دیگه نبارید
پسر با آسمون همزاد پنداری کرد آخه آسمونی که تا چند لحظه پیش پر بود از ابر فشرده الان صاف شده بود
با لکه های کوچیک ابر مثل قلب پسر
از اون روز طلسم اشک پسر شکست و پسر براحتی مثل همزادش آسمون میبارید و خالی میشد
امروز هم پسرک بارونیه
بارونیه بارونی
از صبح تا حالا داره به هر بهونه ای میباره
اما
صاف نمیشه
شاید حالا حالا ها باید بباره
۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سهشنبه
گی بودن
از اینکه گی هستم خوشحالم
گی بودن پنجره های زیادی رو به روی آدم باز میکنه
گی بودن این اجازه رو به آدم میده طمع هایی رو بچشه که هیچ استریتی عمرا نمیتونه بچشه
گی بودن روح آدم رو لطیف میکنه
گی بودن این اجازه رو بت میده تا با گی های آدم معاشرت کنی
گی بودن یه دنیاس پر نور پر پاکی
گی بودن آدم رو تبدیل به یه عنصر نایاب میکنه
گی بودن به آدم بال میده
بال هایی برای فتح آسمان ها
گی بودن مثل غزل میمونه که آدم رو لبریز میکنه از احساس های زیبا
گی بودن مثل آسمون پر ستاره میمونه توی شب کویر
گی بودن به زیبایی یه درخت
یه درخت تک تنها توی یه دشت سر سبز
با اینکه درخت کانون دشت نیست اما وقتی دشت رو میبینی این حس بت دست میده که درخت باعث تعادله دشته
نقطه ثقل دشته
و اگر نباشه توازن دشت به هم میریزه
گی بودن مثل همون درخته به دنیا که همون دشته
گی بودن یه هدیه ست
گی بودن یه نعمته
نمیدونم از طرف کی؟
اگر خدایی در کار باشه خدا
و اگر نباشه طبیعت
فکر نکنم هیچ کدوم
چه خدا چه طبیعت نیازی به تشکر کسی داشته باشن
اما این نعمت که تمام زندگیم رو تحت تاثیر قرار داده
هلم میده تشکر کنم
از هر کسی که باعث و بانیشه
من ازت متشکرم
با تمام وجود
و میبوسمت(اینم جلوه ی تشکر منه)
روزی در دانشگاه
با هم حرف میزدیم
این ور میرفتیم
اونور میرفتیم(این دو تا با هم فرق میکنه)
خندیدیم
بالا پایین پریدیم
اما نگاهای زیادی روم سنگینی میکرد
نگاهای از سمت همکلاسی ها یا هم دانشگاهی ها
بعضی ها پا رو فراتر گذاشتن و منو کشیدن کنار و گفتن مراعات کن یه دختر نامحرمه
البته من به حرفای هیچ کدومشون هیچ توجهی نمیکردن
احمقن دیگه احمق که شاخ ودم نداره
اما میخوام بدونم یه گی توی همچین محیط بسته ای که رابطه ی صمیمی دختر پسر تابو ه چه جایگاهی داره؟
تازه مثلا اینجا دانشگاهه محل تجمع جوونا و مثلا روشنفکرا
هی خاک بر سرت دین
که هرچی میکشیم از دست توئه
خیانت
اما آخه چه خیانتی؟
من که چیزی نگفتم
من که کاری نکردم
نه انگار این توجیه ها فایده نداره بازم صدای ضرباهنگ خیانت میاد
ماجرا از یه دوست قدیمی شروع میشه
کسی که وقتی تو مدرسه اومد بغل دستم نشست فکر نمیکردم بهترین دوست و صمیمی ترین دوستم بشه
کسی که با گذشت 7 سال هنوز هم دوستم
تو معادلات من این یه کم عجیبه
7 سال با من دوست بودن!!!!
این پسر برای من مثل برادریه که نداشتم
این پسر تو روزای خوب زندگیم با من بود
و در روز های سخت
خیلی سخت
جوری پیشم بود که اصلا انتظارش رو نداشتم
این پسر یه مرده
مثل داداشم دوسش داشتم
اما یه سفر لعنتی حس منو نسبت بش عوض کرد
تا حالا باش سفر نرفته بودم
تا اینکه اواسط تابستون چند روز رفتیم یه جای دور با هم
از اون موقع اون مثل گذشته با من دوسته و دوستم داره
اما من دیگه مثل گذشته دوسش ندارم
کمی یا شاید هم خیلی بیشتر از کمی دوسش دارم
حس میکنم دارم به دوستیمون خیانت میکنم
وقتی باهام دست میده دوست دارم دستاشو بیشتر تو دستام نگه دارم
دوست دارم وقتی میبینمش به بهونه ی اینکه خیلی وقته ندیمش باش روبوسی کنم
من حس خوبی نسبت به این حس ندارم
نمیدونم شاید فقط شهوت باشه
شهوت به کسی که تا دو ماه پیش داداشم بود؟
نه این واقعا خیانته
شاید یه عشق
اما این عشق نیست
یه جورایی مطمئنم
من شعله ی سوزنده ی عشق رو قبلا چشیدم
شاید اون خرمنی باشه در برابر این شمع
اما حتی اگه شمع
آخه اون که گی نیست
و از گی بودن من خبر نداره
شاید باید به این بسنده کنم که فقط نگاهش کنم
فقط به اینکه بهش بگم تو بهترین دوست منی
و شاید به جدایی
اما....
همین که فکر میکنم حالا که مهر شروع شده از تهران میره و چند هفته یه بار میبینمش واسم سخته
چه برسه به جدایی دائم
و این جدایی دائم شاید ظلم هم در حق اون باشه چون واقعا من نزدیکترین دوستشم
نمیدونم
حتی نمیدونم چرا اینا رو اینجا مینویسم
امیدوارم یه حس زود گذر باشه که فراموش شه
یه حس مثل رد شدن از پیش یه مرد دلخواه و رد و بدل کردن یه نگاه و لبخندو گذشتن از کنار هم
همین
نه بیشتر
و هنوز هم وقتی میبینمش ضربان قلبم آهنگ خیانت رو مینوازه
۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه
من و انتخابات3

دست به احمقانه ترین راه زد
خشونت...

اونا فکر میکردن با این کار مردم رو از اعتراض پشیمون میکنن
اما مردم موندن و جنگیدن.
و اعتراضات فرو کش نکرد
که بیشتر هم شدو کاندیدا های معترض که حالا شده بودن رهبران جنبش هم با مردم بودن
همه جا....
و معترضین هر روز بیشتر میشن که کمتر نمیشن
معترضین هر روز شجاع تر میشنحالا هر چه قدر هم دشمن فضا رو امنیتی تر بکنه
مهم اینه که مردم معترضن
توی این ماجرا ها اتفاقایی افتاد که بعضی خنده دار بودن و بعضی گریه دار
خنده به حماقت دشمن
و گریه از بی رحمیش
اعتراف گیری...و اما از بی رحمی های دشمن
اخباری بود که از زندان ها میومد
شکنجه.
تجاوز
قتل
این اخبار دل آدم رو خون میکرد
اما...
مردم ماندن
و مبارزه میکنن
تا پبروزی
هرچند دور هرچند نزدیک
۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سهشنبه
من و انتخابات 2
و طرف تو این مناظرات دست خودش رو روکردکه حاضره هر کاری بکنه ....
گند زد به خودش



یه کودتای برنامه ریزی شده بر علیه رای مردم صورت گرفت


من و انتخابات 1



آخه من دفاع منطقی واسه گذشته تاریک این مرد نداشتم


تا اینکه برنامه ها تبلیغاتی کانداداها توی تلوزیون شروع شد
و فیلم اول تبلیغاتی کروبی با من همون کار رو کرد که شعر رودکی با سلطان
توی این فیلم حرفایی زده شد که از یه آخوند بعید بود
اونم تو جمهوریه اسلامی
کم مونده بود تو فیلمش بگه کروبی مدافع حقوق اقلیت های جنسی
و من شدم طرفدار این شیخ

که وقتی تو برنامه های تبلیغاتیش شرکت کردم
فهمیدم واقعا دوست داشتنیه
و شجاع
این داستان ادامه دارد.....
۱۳۸۸ شهریور ۲۰, جمعه
prayers for bobby

۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سهشنبه
دلم جهنم میخواد
همین الان
یعنی ساعت 4 صبح چهار شنبه منو اینجا کشونده که داد بزنم از دستت
آخه مامان من تا حالا شده کاری از من بخوای که من انجام ندم (جز اون یه مورد)هر چی میگی میدوام
فقط واسه اینکه دوست دارم
وگرنه من که به خاطر چشم داشت به پاداش نیک خدا و از این جور مزخرفا
خسته شدم از کارای غیر منطقیت
بسکه کارای صواب گفتی بکنم منم انجام دادم
فکر کنم تا الان 3 دنگ بهشت به نامم شده اما نه
مامان من بهشت نمیخوام
به همون خدایی که میدونم نیست
به جون تو که عزیز ترین کس منی
من جهنم رو ترجیح میدم به بهشتی که شما ازش تعریف میکنید
یادمه
مدرسه که میرفتیم معلم دینیمون میخواست جهالت عربها رو توصیف کنه میگفت یه عربی رفت پیش محمد بهش کفت تو بهشت جنگ هم هست؟
محمد بش جواب داد که نه اونجا همه به هم سلام میکنن و صلحه و صفا
عربه گفت من بهشت بی جنگ رو نمیخوام
حالا حکایت منه
من بهشت میخوام چی کار جایی که فقط توش لذات جسمانی هست؟
مگه چقدر میخوام بخورم یا سکس کنم؟
جایی که عمر جاوید داری توش و این از همه وحشتناک تره
عمر جاوید و یکنواخت
من جهنم رو ترجیح میدم
یه گوشه از جهنم
با اون شناختی که من از خدای تو دارم خدای تو تو شکنجه و آزار خیلی خلاقه و میدونم که اگه توی جنمش باشم هر روز یه عذاب جدیدهست واین خودش یه تنوعه
جدا احادیثشون رو ببینید وصف بهشت فقط وصف حوری و درخت وآب روانه حالا وصف عذاب ها رو ببین ردیف میشه واسط
مثلا در مورد همجنسگرا ها(کسی که لواط کرده) حدیث داریم که وقتی تو قبر میزارنش و خاک میریزمن روش جسم مادیش از قبر به جهنم میره و تا قیامت در عذاب دایم میمونه
ببینید چه خلاقانه؟
تازه این یکیشه
خلاصه مامان جان من نوکرتم اما به من کار صواب دار پیشنهاد نده که دو روز بعدشم اگه یه جا تو زندگیم شانس بهم رو کرد بهم بگه:دیدی؟ این خوش شانسیت نیجه ی همون صوابه
من صواب نمیخوام من جهنم رو ترجیح میدم به بهشت تو به
بهشتی که توش به دنبال حقیقت رفتنی وجود نداره و همش لذته پسته
آره دنبال حقیقت رفتن واسه من مثل همون جنگه واسه عربه
من زندگه بدون دویدن به سوی حقیقت رو هیچ میدونم
الان صدای مامانم میاد میگه سام تو که تا الان بیداری نماز صبحتم بخون
صواب داره
پ.ن1:تنها کاری که مامان بهم میگه و من انجامش نمیدم همین نماره لعنتیه
که من هیچ وقت زیر بار این حماقت نمیرم
پ.ن2:درکم میکنید؟
میفهمید چی کشم؟
کمکم کنید
۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه
I CAN'T THINK STRIGHT

یه فیلم لزبینی
یه فیلم عالی که با اینکه اکثر صحنه هاش توی انگلستان اما شدیدن بوی شرق میده و فکر میکنم خیلی از درد ها و دغدغه های که تو این فیلم مطرح میشه واسه یه همجنسگرای شرقی ملموسه
دو تا دختر هر دو از شرق یکی از اردن و یکی از هند اما هر دو ساکن لندن و اما هر دو به خاطر عدم شناخت از خود و یا مسائل رایج برای دختره شرقی نامزد دارن (نامزد مذکر البته)و استارت رابطه شون هم به همین طریقه که طلا خواهر شوهر لیلاس و این دو تا با هم دوست میشن و تصمیم میگیرن با هم برن یه سفر چند روزه به اکسفورد و اونجا استارت روابطشون میخوره و این تازه شروع اوج فیلم
وقتی این دوتا که عاشق هم هستن به لندن بر میگردن واسه با هم بودن به مشکل بر میخورن و باید این مشکلات که نامزداشون و خانواده هاشون هستن حل کنن
لیلا که تا به حال از خودش شناختی نداشته و تازه موتوجه لزبین بودن خودش شده خیلی راحت تر از طلا مشکلات خودشو حل میکنه و شاید بشه گفت یکی از اوجهای فیلم کامینگ اوت کردن لیلا برای مادرشه مادری که با اینکه در غرب زندگی میکنه سخت پابند به اصول زندگیه شرقیه
شرط لیلا برای طلا هم اینه که باید کامینگ اوت کنه و برای محقق شدن این شرط اینا مدتی از هم جدا میمونن
و صحنه آخر فیلم که واقعا رمانتیکه محلی رو نشون میده که کتاب شعر لیلا چاپ شده و مراسم معارفشه و مردم صف کشیدن تا لیلا کتاباشون رو امضا کنه و لیلا سرش پایینه که نوبت به طلا که تو صف بوده میرسه و بی هیچ مقدمه ای به لیلا میگه من کامینگ اوت کردم و لیلا با چشمهای زیباش به اون نگاه میکنه و تو کتابش مینویسه دوست دارم
البته این همه ماجرا نیست و با اینکه من یه چیزایی از سر و ته فیلم گفتم ام واقعا باید خودتون
این فیلمو ببینید
این فیلم با اینکه فیلم هنری نیست
اما خوب ساخته شده و فیلمنامه ی خوبی داره
این فیلم ارزش دیدن داره از دست ندید
۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه
رفع شبهات
شایدم واسه این باشه که هیچ توضیحی ذیلش ندادم
اما به هر صورت اگه فکر کردید که من رفتم دین عوض کنم باید به عرضتون برسونم که:
نه بابا!
چه دینی؟
چه کشکی؟
نه اینکه فکر کنید من بی دینم ها!!!!!
نه من ضد دینم
من دین رو حاصل جهل و نادانیه بشر میدونم
این دین بوده که در تمام تاریخ بشریت مسبب اصلی بد بختی های بشر بوده
اما خوب واسه این هنوزم مونده (مخصوصا تو جهان سوم)چون آدم دوست نداره به چیزای سخت فکر کنه
دین هم میاد خیلی چیزا رو بدون اینکه فکر کنی بت میده
اصلا ملاک ورود به دین تعطیلیه فکره
و فکر دین رو به خطر میندازه
خب حالا من با این عقاید پاشم بیام مسیحی شم؟
ساده ای؟
من با این دوستم وقتی به کلمون میزنه با هم میریم اینور اونور
مخصوصا تو این ماه رمضونیه که رستورانا و کافی شاپا تعتیلن
مثلا چند روز پیش به کلمون زد رفتیم نمایشگاه قرآن به منظور بحث کردن با یکی از این آخوندایی که تو ویترین میزارن واسه رفع شبهات شخصی
من به آخونده میگم قرآن نا عادلانه مرد رو بر تر از زن میدونه به مرد میگه اگه زنت حرف گوش نکرد بزنش
آخه اینم شد راه؟
میگه خب در جوامع غربی هم که شما دم از اونا میزنی ثابت شده زن احساساتش بیشتره و قدرت جسمیش کمتره
حالامن واسه این عوضی هی نظریه علمی بیارم مگه میره تو کتش؟
آخرش بعد از نیم ساعت بحت(که چه عرض کنم؟ تو صورت هم چنگ مینداختیم) گفتم حاج آقا شما راست میگید
خدافظ
خب این مراجعه من به نمایشگاه یعنی من خواستم مسلمون شم؟
هرگز
امیدوارم بمیرم و مسلمون نشم که ما کم ضجر نکشیدیم از دست این دین لعنتی