۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

خبر خوش

نقض حکم اعدام نعمت صفوی، نوجوان محکوم به اعدام در دیوان عالی کشور
شماره 1000-2009

1 آذر 1388





کمیته گزارشگران حقوق بشر - حکم اعدام نعمت صفوی، نوجوان اردبيلی که در سن 16 سالگی به دليل همجنسگرايی (ارتکاب عمل لواط) بازداشت و پس از محاکمه در دادگاه اطفال از سوي دادگستری اردبيل به اعدام محکوم گرديده بود، پس از ارسال به دیوان عالی کشور نقض شده و پرونده وی برای رسیدگی دوباره به شعبه هم‌ارز در دادگاه کیفری اردبیل ارجاع داده شده است.

لازم به ذکر است تاریخ ارجاع پرونده به دادگاه کیفری اردبیل 14 اسفند 87 می‌باشد. بنابراین احتمال آن می‌رود که دادگاه تجدیدنظر برگزار شده باشد. اخبار دیگر در مورد پرونده‌ی این نوجوان متعاقبا ارسال خواهد شد.

بر اساس اعلام نهادهای بین‌المللی مدافع حقوق بشر از جمله موسسه بین‌المللی دفاع از حقوق دگرباشان در حال حاضر چندین نفر در ایران به اتهام لواط محکوم به اعدام شده‌اند. نعمت صفوی و قاسم بشکول در اردبیل، لقمان همزه‌پور و همزه چاوشی در سردشت، محسن قبرای در شیراز، حمید طاقی، ابراهیم حمیدی، مهدی پوران، و محمد رضایی در تبریز از جمله افرادی هستند که در سالهای گذشته به اتهام لواط به اعدام محکوم شده‌اند و در حال حاضر اخبار جدیدی از آنان در دسترس نیست.

منبع:سایت کمیته گزارشگران حقوق بشر
http://www.schrr.net/

نت

درد بی اینترنتی بد دردیه
واسه همین هم دیر به دیر پست میزارم
وای خدا چقدر حرف واسه گفتن دارم
البته با تو نبودم با یکی دیگه بودم(واژه خدا رو میگم)

۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

من هستم

ایشون:آخه تو چه اصراری داری که حتما تو انگشت اشارت حلقه بندازی ؟
مگه نمیبینی بعضی از بچه ها بت تیکه میندازن؟
من: تیکه میندازن که میندازن من که اونا وحرفاشونو به هیچیم حساب نمیکنم
ایشون:
پس چی میخوای تابلو بازی در آری؟
من: چی؟ منو تابلو بازی؟
تو که منو میشتاسی که چقدر تو این چیزا سخت گیرم
ایشون:پس چرا میندازی؟
من:چون میخوام بگم پ
من هستم

۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

بوی مرگ


این هوای سرد پاییزی تنم رو میلرزونه
از این هوا متنفرم
باد پاییز که از لایه پنجره اتاقم میاد و به تنم میخوره سست و کرخت میشم
یاد مرگ میافتم
جدایی همیشگی
کسی که ناگهانی میره و دیگه نمیبینیش
زیبایی های پاییز وصف نشدنیه
برگ های زرد و نارنجی صدای خش خش برکا زیر پا
اما این هوا فقط مرگ رو به یادم میاره
بی هیچ چاره ای دویدن
نصف شب
تو بیابونای اطراف تهران
سرما تا مغز استخوان رسوخ میکنه
اشک بی اراده تو چشام جمع میشه و
خبر مرگ پدر
دردناکه
باور نکردنیه
اما شد و اون برای همیشه رفت و دو ساله که از اون روزا میگزره
دلم گاهی برا تنگ میشه به مرگش عادت نکردم سعی کردم فراموشش کنم و به خودم دوروغ بگم
اما این هوا وقتی به صورتم سیلی میزنه اشک هام سرازیر میشه و صورتم رو خیس میکنه
اما چاره ای نیست
میگن این قاعده بازیه
مسخرس
خدا مسخرس
میفهمی؟

۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

اعدام همجنسگرایان


و اما درد بزرگ ما
پسر هایی که قراره تا یه مدت دیگه اعدام بشن
به جرم داشتم روابط همجنسگرایانه
چی باید گفت؟
هر وقت بهش فکر میکنم
قلبم تند میزنه
انگار یه خوره میفته به جونم
باید چی کار کنم؟

همش خودم رو تصور میکنم جای اونا
بی پناه
گاهی مجرم ها حماییت خانوادشون رو دارن اما بعید نیست که تو ایران با این فرهنگ مردم
این مجرم که جرمی انجام نداده حمایت خانواده رو هم نداشته باشه
خودم رو تصور میکنم که چهار پایه ای زیر پامه وطنابی به گردنم
و در انتظار مرگ
در انتظار اینکه نماینده قانون بیاد و چهار پایه رو از زیر پام بکشه و جامعه رو به عدالت نزدیک کنه
نمیدونم ما چه جوری داریم تو این فضا نفس میکشیم
به خودم میگم اون همجنسگرا های خارجی چه جوری به زندگیشون عادی ادامه میدن به گی بار هاشون میرن
مینوشن و میرقصن در حالی که در همین نزدیکی اونها آدم هایی هستن که همجنسگرا بودنشون جرمه
و تنها سرمایه ای که تو زندگی دارن ازشون گرفته میشه
جونشون
اما خب خودم چی؟
من چه کردم واسشون؟
جز اینکه این بلاگ لعنتی رو نوشتم بعدش هم احتمالا وجدانم آروم میشه و پا میشم میرم به نقش بازی کردنم ادامه میدم
ما چه کردیم؟
چه باید بکنیم؟
چند تا میل بدم؟
به چند تا استریت بگم؟
چه بلند گویی دستمه که بگم آی مردم اگه کسی رو به جرم چپ دست بودن با مو قهوه ای بودن اعدام کنن چی کار میکنید؟
اعدام همجنسگرا ها هم همینه
یه کاری کنید
اما من چی دستمه؟
به خدا اگه بگید میخواید تظاهرات کنید میام
بگید همجنسگرا ها این روز این ساعت یه تجمع
با اینکه میدونم که تو همین تهران لعنتی صد ها هزار نفر همجنسگرا هست اما 10 نفر بیشتر نمیان باز میرم
فقط کافیه خودتون رو جای اون پسرایی بزارید که مجرمن و جرمی نجام ندادن
اگه کاری نکنم
امکانش هست که این گند دامن خودمون رو بگیره
از کجا میدونید که همین فردا یه برادر بسیجی نیاد دستتون رو بگیره بگه به دلیله رفتار مشکوک به همجنسباز بودن باید بیای بری ازت نمونه گیریه مقعدی کنیم
به همین سادگی هممون محکومیم
فاصله ما با اون پسرای معصوم یه تاره موئه فقط
پس یه کاری بکنیم
نظر بدیم
پیشنهاد بدیم
لطفا

پل حافظ

نمیدونم در مورد پل حافظ توی خیابون انقلاب چیزی شنیدی؟
من که تازه فهمیدم
همین پریشبی از سر فضولی یه سر به اونجا زدم به بهونه خرید از دکه روزنامه فروشی از ماشین پیاده شدم
اما چیزی که باش مواجه شدم تکونم داد
وی پله های ساختمون روبرویی و 2 تا موتور 7-8 نفر آدم نشسته بود
اکثرا مرد با سن 30 بودن فکر کنم
پسری رد میشد تیکه مینداختن
ناز میکردن و اشوه میریختن
این صحنه رو که دیدم ترسیدم
انگشترم رو از تو انگشت اشارم درآوردم بعد رفتم سمت دکه روزنامه فروشی
بارونی از تیکه ها شروع شد
قرمز شدم
سریع پول رو دادم به فروشنده و دویدم سمت ماشین
نمیدونم چرا؟
شاید اینکه تا حالا با همچین حالتی مواجه نشده بودم
شاید برای اینکه گی ها توی ذهنم موجودات مقدسی بودن و هستن ابته که اگه نتشون رو هم در اختیار کسی میزارن
از سسر لذت طلبیه یا شاید مشکل مالی
امت نه هرزگی
هرزگی.....
اصلا تعریف هرزگی چیه؟
نمیدونم شاید هنوز ریشه های تفکر مذهبی تو وجودم نخشکونده باشم
مسئله ای که ادعاش رو دارم
اقعا موندم
که عمل شون خوبه یا بد؟
تو تئوری های ذهنم مشکلی نداشتم با این مسئله اما تو واقعیت عکس العمل دیگه داشتم
اما یه نقد رو در هر حالت تئوری و واقعیت به این دوستان دارم که حتی به مرد های استرت هم خودشون رو عرضه میکنن
اینه مه خیلی از مردم فکرای بدی راجب کل جامعه همجنسگرا میکنن
چون معمولا تفکر در مورد یه عده رو تو جوامع دیگه آدمهایی میسازن که چه خواسته چه
ناخواسته نماینده اون عده اقلیتن پیش جامعه مقابل
شاید این رفتار حداقل بگیم تنوع طلبانه که از این گی ها توی جامعه دیده میشه باعث بد نامی ما بشه
آخه تو فرهنگ ما تنوع طلبی جنسی به هر صورتی محکومه
و باز هم نمیدونم

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

گریم

دستمال رو از جیبم در میارم چپستیک رو از لبام پاک میکنم
و اگر به صورتم هم چیزی (نهایتا یه کرم) مالیده باشم به صورتم هم دستمال میکشم تا کامل پاک شه
وای که دستمال چه بوی خوبی میگیره
انگشترامو در میارم
گردنبند رو از گردنم باز میکنم
اگه پیرهن تنم باشه دگمه هاشو میبندم
اشتباه نکنید
به سمت یه اداره دولتی نمیرم که کارم توش گیره
دارم به خونه نزدیک میشم
باید گریمم رو پاک کنم
باید تغییر چهره بدم
: وگرنه معلوم نیست علاوه بر خستگی یه روز سخت چه بلایی تو خونه سرم میاد
داد
تحقیر
لفظایی که اگه کسی بیرون خونه بهم بگه حتی به شوخی امکان نداره تحملش کنم:
اوا خواهر

باید زشت بود
این تو خونه ما و شاید تو مملکت من یه قانونه

۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

سمن و سامان

ساعت 5 بود که رسیدم خونه
دستم مثل همیشه پر بود
از وقتی که یادمه و با هر کی که زندگی کردم خرید با من بوده
رسیدم در خونه
کیسه ها رو گذاشتم رو زمین
کلید رو وارد قفل کردم و در باز کردم
خونه خلوت بود گفتم لابد بازم بچه ها بازیشون گرفته
صداشون کردم
جوابی نیومد
هرچی داد زدم:سمن سامان
جوابی نیومد
خونه رو گشتم نبودن
اضطراب گرفتم
نکنه چیزی شده باشه
آخه یه دختر بچه 7 ساله و یه پسر بچه معلول کجا میتونستن برن؟
زنگ زدم به میم گوشی رو برداشت ازش سراغ بچه ها رو گرفتم
وانمود کردم که هنوز نرسیدم خونه که نگران نشه
اما خب نگران شد از لحن صدام
و تا گفت چیزی شده بغضم ترکید
از آسمون صدای رعد و برق اومد
لرزیدم
بهم گفت :الان راه میفتم میام خونه تا من بیام برو اطراف رو بگرد
تا پامو گذاشتم بیرون بارون تندی شروع به باریدن کرد
وای خدای من یعنی چه بلایی سر بچه ها اومده
خونه نزدیک میدون رسالت بود
ساعت شلوغی بود
همه میدویدن دنبال تاکسی
خیلی ها هم یه سقف گیر آورده بودن رفته بودن زیرش
هر کی رو میدم ازش سراغ سمن و سامان رو میگرفتم
مشخصاتشون رو میدادم
انقد پریشون بودم که مردم به جای جواب دادن متعجب نگام میکردن و با فاصله از کنارم رد میشدن
بعضی ها هم یه جوری که انگار حال مضطربم رو درک میکنن میگفتن :نه و میرفتن
هر جا یه عده جمع شده بودن فکر میکردم بچه هام اونجان
صحنه ای که تصور میکردم تو ذهنم این بود که سامان بی حرکت رو زمین افتاده بود و سمن نشسته بود کنارش گریه میکرد
خودم رو به جمعا میرسوندم اما خبری از بچه های من نبود
بارون تند میبارید
و اشک های من هم
بی صدا گریه نمیکردم به هق هق افتاده بودم
میم زنگ زد گفت: نزدیکای رسالته تو ترافیک گیر کرده
بش گفتم: میم بد بخت شدیم پیداشون نمیکنم
تو بگرد هر جا هستی
برو کلانتری
بیمارستان
چمیدونم…….
گوشی قطع شد
مثل دیوونه ها راه میرفتم و سر میگردوندم وقتی رااننده تاکسیا رو میدم که دارن با هم گپ میزنن و میخندم غصه ام بیشتر میشد
مگه میشه سمن و سامان من گم شده باشن و کسی تو دنیا بخنده
کسی شاد باشه
نه نمیشه
اشک میریختم میدویدم بارون میومد با صدا به کف پیاده رو میخورد و صداش توی صدای راننده ها که داد میزدن گم میشد
سد خندان
شهرک
دوم
….
چه شب سردی بود
احساس میکردم از شب متنفرم
از صورت تکراری مردمی که زیر بارون منتطر ماشین بودم متنفرم
از کوچه های محله رسالت متنفرم
از گدالای پیاده رو
از اداره پست
از مسجد
از بارون
میم باز زنگ زد
گفت خبری نشد ؟
گفتم نه
نفس نفس میزد
گفت ماشین رو گذاشتم تو خیابون دارم میدوم سمت کلانتری و باز صدای بوغ اشغال
و من باز هم میدویدم...

میدون داشت خلوت میشد
همه داشتن میرفتن
اما سمن و سامان من پیدا نشدن
نا امید و مایوس رفتم سمت خونه
خیس خیس بودم
هنوز بارون میومد
بدنم کرخت شده بود
رسیدم در خونه
در خونه باز بود
با عجله رفتم تو
با سرعت از حیاط رد شدم در خونه رو باز کردم
دیدم سمن و سامان توی بغل هم کز کردن و خوابیدن
وای
افتادم رو زمین و های های گریه کردم
نمیدونستم چی کار کنم
فقط اشک میریختم اما انگار سیرمونی نداشتم
با همون حال به میم زنگ زدم
گفت: عزیزم من تو کلانتری ام
گفتم: میم
بچه ها خونن بیا اینجا سالمن و باز به شذت گریه کردم
و سمن و سامان همچنان در خواب بودن
نگاشون کردم لباس بیرون تنشون بود
و هر دوشون با دستای زیباشون بند یه پاکت تو دستشون بود
نای بلند شدن نداشتم
همونجا که افتاده بودم بی حس افتاده بودم و اشک میریختم
صدای در اومد
میم هم اومد
حالا هممون اینجاییم
احساس آرامش میکنم
بارون به شیشه میزنه
یادم میاد که چقدر من این هوا رو دوست داشتم.

۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

دوستی 7 ساله

الان بیش از 7 ساله که باش دوستم
7 ساله که بیشترین فاصله ای که همو ندیدیم 1 هفته بوده
و اگه این دو هفته بیشتر میشد انقد به هم زنگ میزدیم که جای خالی ندیدن پر شه
تو این 7 سال واقعا بش وابسته شده بودم
مثل برادر نداشتم بود
چیزی نبود که در بارم ندونه
جز همین گی بودنم
انقد نزدیک شده بودیم که رابطه تقریبا خانوادگی شده بود
بابا مامانش به من زنگ میزدن
حرف میزدن
اطمینان داشتن
تا اینکه امروز بعد از مقدمه چینی هایی که حدود 2 ماه طول کشید
بش گفتم که گی هستم
عکس العمل خاصی داشت
بهت رده بود
میگفت مگه میشه؟
کسی به دختر تمایل نداشته باشه؟
میگفتم اتفاقا واسه من هم سوال پیش اومده مگه میشه کسی به پسر تمایل نداشته باشه؟
3-4 ساعت با هم بودیم خیلی سوال پرسید
میگفت شاید دیگه نبینمت
میگفتم هر جور راحتی
اما باور نمیکردم
آخه 7 سال چیزی نیست که به همین سادگی بخوریش
جواب همه سوالاشو میدادم
میگفت طبق معمول واسه همه چی جواب منطقی داری
همون موقع 3-4 تا از بچه های گی اس ام اس دادن که ببینمشون
بش گفتم میخوای بریم ببینیمشون
گفت خطر نداشته باشن واسم
بش گفتم جواب حرفت تو دهنیه اما چون روز اوله چیزی نمیگم
بچه ها رو دید
دید که شاخ نداشتیم
عادی بودیم
اونجا هم میپرسید
بهم گفت گیجم سر در گمم
باورم نمیشه
اما باید باور میکرد
بهش گفتم دیگه نمیخوام با دوستی که نمیدونه گی هستم ارتباط داشته باشم
تا اینکه این دیدار تموم شد
بردمش دم خونشون
بهش گفتم انتخاب برای ادامه دوستی با توئه
هر تصمیمی بگیری قبول میکنم
ادامه یا کات
گفت نمیدونم
اما من روشنفکرم
و خدافظی کرد
4-5 ساعت گذشته
هرچی بهش زنگ میزنم جواب نمیده
دارم دیوونه میشم
نکنه جدی خدافظی؟
بغض تو گلوم گیر کرده
بی اختیار اشک ار چشام سرازیر میشه
هر چی باشه باید عادت کنم
همینه که هست دیگه
اگه به من لطفی شده و من گی بدنیا اومدم
باید یه جای دیگه از دماغم در آد دیگه!
مگه نه؟
نمیدونم امیدوارم فقط خواب باشه که جواب نمیده
و اگرم نه و واقعا نمیخواد
چاره ای نیشت
چه میشه کرد؟

۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه

کجایی؟

نمیدونم قلبم کجاست؟
اما هر جا هستو با هر کی هست
تیر میکشه
درد میکنه
نمیخوام برگرده
فقط ازش میخوام مواظب خودش باشه
آخه زندگی من به زندگی اون وصله
خصوصا اینکه پیش فروشش کردم
سندشم تو جیبمه همیشه
بالاش نوشته: کارت اهداعضو

مرگ در ونیز


بلاخره موفق شدم ببینم این فیلم رو تا حالا نشده بود یه بار حمید رو ببینم و بم نگه این فیلم مرگ در ونیز رو ببین خیلی فوق العادس
بلاخره دیشب از حمید گرفتمش و امروز دیدمش
فیلم محشری بود
عاشقانه
اونم از نوع همجنسگرایانه یا پدوفیلی
نمیدونم هر چی بود عشق رو خوب به تصویر کشیده بود
عشق یه هنرمند
هنرمندی که زیبایی می آفرینه
و برای آرامش برای مدتی به ونیز میره
اما این مرد با تجسم زیبایی مواجه میشه
یه پسر نوجوان
فوق العاده زیبا
زیبای تو صورت پسرک موج میزنه
و مرد هم از این عشق به چیزای مختلفی میرسه
و حتی به نظر من اوج
شاید به نظر بیاد که مرد داره تحلیل میره
داره کمکم سابیده میشه و میره اما به نظر من این یه نوع پروازه پرواز به اوج
میشه حدس زد که مرد تو لحظه اول که پسر رو میبینه چه حسی داره
صورت پسرک هر کسی رو میلرزونه
پسرک واقعا تجسم هنره و زیبایی
مرد تو طول فیلم به عشقش نزدیک نمیشه و در نهایت نزدیکیش توی رویا موهای پسر رو لمس میکنه
مرد بیش از نگاه عمل دیگه ای رو انجام نمیده نکاه هایی که با لبخند پسرک پاسخ داده میشه
لبخندی که به دید مرد زیبا ترین لبخند دنیاس و روی لب هیج کس این لبخند رو ندیده
مرگ در ونیز عاشقانه ترین فیلمیه که دیدم
مفهوم عشق
و زیبایی شناسیش محشره
هر کسی رو که عاشقه یا طعم شیرین عشق رو چشیده توصیه میکنم این فیلم رو ببینه

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

انتقام


با برو بچی که تو تظاهرات 13 آبان شرکت کرده بودن نشسته بودیم
هر کی خاطره میگفت
اکثرا هم کتک خورده بودیم
از تجاربی که اندوخته بودیم میگفتیم
و از کارایی که باید تو تظاهرات های بعدی بکنیم
از بی رحمی نیرو های به اصطلاح امنیتی میگفتیم
از اینکه با کمال بی رحمی چه برخوردای خشنی با مردم میکردن
و اینکه اگه از اون صحنه ها میشد فیلمبرداری کرد
از زاویه ای که ما بودیم
میشه به طور کامل جهان رو از وحوشت این انسان نما ها آگاه کرد
یه نفر از توی جمع یه حرف خاص زد
گفت: یعنی میشه ما یه روز از اونایی که میزننمون انتقام بگیریم
یعنی یه روز دست ما میفتن اینا؟
حرف غریبی بود واسم تا حالا بش فکر نکرده بودم
به این فکر کرده بودم که اگه مثلا کسایی که به این نیرو ها دستور حمله و برخورد خشن رو میدن دست ما یعنی مردم بیفته چی کار باید باشون بکنیم
اما به این فکر نکرده بودم که اگه یه روزی این نیرو های سطح پایین دست مردم بیفتن باشون چه میکنیم
نمیدونم
باز هم با خشونت موافقم با اینکه تو این 13 آبانی بد کتک خوردم ازشون
خیلی بد تر از تظاهراتای قبل
اما باز با خشونت مخالفم
شعار نیست اینا
اینا راه منه
فکر منه
نمیدونم شاید درست نیست فکرم
شاید افکارم پخته نیست
هر ایردی رو که دلیل حسابی داشته باشه به این فکر وارد میدونم و در بارش فکر میکنم
اما باز ته دلم راضی به انتقام نیست از این سربازا
اونا رم شستشوی مغزی دادن
بد بختن
کین اونا؟
از همین مردمن دیگه
یه روزی میفهمن جریان چیه و به اکثریت مردم ملحق میشن
نباید این فرصت رو از کسی دریغ کرد

۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

13 آبان

بلاخره 13 آبان هم رسید
و من هم مثل همه مراسم های دیگه رفتم
شبش اس ام اس های بدی دریافت کردم
از حالت نظامی شهر میگفتن
از اینکه فرمانده نیروی انتظامی گفته که به تند ترین حالت بر خورد میکنه بامون
از آماده باش همه سربازا
دلهره داشتم
مثل قبل از تمام تظاهراتایی که رفته بودم
اما خوب آمادگی هر چیزی رو داشتم
بی اغراق بگم حتی مرگ
ساعت 10 میدون 7تیر بودم
با 3 نفر دیگه قرار داشتم
دیدیم همو با هوم رفتیم سمت کریمخان
خیابون پر گارد ویژه و لباس شخصی بود
نذاشتن بریم تو کریمخان جمعیت با هم رفتیم به سمت بالا
همون جا من شروع کردم به الله اکبر گفتن
مردم هم همراه شدن
تا روبروی هتل مروارید رفتیم
زیاد بودیم
جمعیت هی فشرده تر میشد
همه شعار میدادن
اجازه حرکت بمون نمیدادن
انگار محاصره شده بودیم
تا به شعار یا حسین میر حسین رسیدیم که حمله کردن
وحشتناک بود
با نهایت خشونت میزدن تو سر و صورت
جمعیت شکافتن
من قشنگ لایه بیرون بودم حسابی باتوم خوردم
تو کمرم 5-4 تا
نمیشد حرکت کرد بسکه فشرده بودیم
اونا هم هی داد میزدن و فش میدادن که حرکت کن
یه مرد با کت و شلوار اومده بود باتوم برقی دستش بود آدما رو انتخاب میکرد و بشون شک میزد
هممون که اونجاا بودیم یه شک هم نسیبمون شد
تا بلاخره به یه کوچی رسیدیم سر کوچه یکیشون واسم جفت پا گرفت
افتادم عینکم پرت شد یه طرف
زیر یه موتور که پارک شده بود
دویدیم توی کوچه یه خونه بمون پناه داد 30-40 نفر تو خونه بودیم همه بد کتک خورده بودن
10 دقیقه بعد رفتم جایی که عینکم افتاده بود
پر گارد بود سر همه داد میزدن که حرکت کنید
با کمال اعتماد به نفس از غافل بودن یکیشون استفاده کردم و عینکمو برداشتم
حسابی کتک خوردم همراهام بد تر از من
رفتیم تو کوچه پس کوچه ها محاصره شده بودیم
تو خیابون فرعیا مردم هی تجمع میکردن و شعار میدادن و اونا حمله میکردن
هی پناه میبردیم تو خونه ها
تو گاز اشک آور زدن هم کم نمیزاشتن
جمعیت خوب و قابل توجه اومده بود اما اجازه ی تجمع نمیدادن
با حضار بد بختی تونستیم بریم سمت کریم خان از خودشون حدود دوهزار نفر با پرچم ایران راه میرفتن و شعار میدادن
مرد ها جلو و زن ها عقب
یاد توصیف هایی که از 28 مرداد شنیده بودم افتادم زن های خراب و مرد های لات
میگفتم مرگ بر منافق و مرگ بر ضد ولایت فقیه
راجب سبز مخملی هم یه چیزایی میگفتن بی شرفا
گارد ها ازشون حمایت میکردن مردم مثل ما رو کرده بودن تو پیاده رو و محاصره کرده بودن و داد میزدن حرکت کنید
و اگه کسی وایمیساد 3-4 نفره میافتادن به جونش
وحشی بودن و بی شرف یهو بی هیچ دلیلی بدون اینکه شعاری داده بشه حمله میکردن به مردمی که تو پیاده رو ها راه میرفتن و میزدنشون
ما هم از این کت ها بی نسیب نموندیم
جایی که زدنمون دیگه اجازه جلو رفتن به سمت ولیعصر بمون نمیدادن
چاره ای ندیدیم جز اینکه یه تاکسی بگیریم و سوار ماشین شیم
وقت برگشتن مسیرمون از سمت سفارت آمریکا بود
رو دیوارا با سبز علیه ما شعار نوشته بودن
سبر فقط سبز علی مرگ به سبز مخملی
دم سفارت دیدم مردم دارن آشغالایی که بسیجیای بیشرف ریختن جمع میکنن
مردمی با تیپ ما
گاردیا بالا سرشون بودن و داد میزدن جمع کنید و اگه کسی تعلل میکرد باتوم میخورد
دستم داره میلرزه دیگه نمیتونم ادامه بدم
بد کردن بامون بی شرفا
کمرم پر جای باتوم
همه تو خیابونا میلنگیدن
گیر بد بیشرفایی افتادیم
برای بقای خودشون دست به هر کاری میزنن
رسیدم خونه اومدم اینا رو تو بلاگم بنویسم دیدم بلاگر باز نمیشه
سرعت نت پایینه موبایلا آنتن نمیده
دوباره شروع شد
اما از همینجا به اون بی شرفا میگم اگه فکر کردید با اینکارا دیگه نمیایم کور خوندید
16 آذر رو میبینید که میایم و چند برابر هم میایم

زمان

دیگه تحمله گریه بچه رو هم ندارم
گریه بچه ها دلمو ریش میکنه
دیگه تحمله زمین بازی پارک رو هم ندارم
وقتی یه بچه زمین میخوره
و گریه میکنه
با تمام وجودش
دلم میخواد بشینم باش های های گریه کنم
دارم روزهای توام با یاس و نا امیدی رو میگذرونم
به آینده ی یه جنبش امید وار بودم
الان اضطراب دارم
نکنه بعد این سرکوب های وحشیانه مردم نا امید بشن و دیگه پا نشن
فقط تاریخه که آرومم میکنه که نه هیچ وقت با سرکوب کسی باقی نمیمونه
اما زمان.....
عنصری که تو صد سال صد سال تاریخ کم به چشم میاد
مثلا اینکه 28 سال یه دیوار شهرو به دو قسمت تقسیم کنه
و کسی حق عبور از اون دیوار رو نداشته باشه کم زمانی نیست
اما الان که میگیم یه جمله بیشتر طول نمیکشه جمله ای که میتونه عمقش به وسعت دلتنگی و یاس ملیون ها آدم بشه
زمان نگرانم میکنه
نکنه عمر ما هدر بره و سالها بعد تاریخ این عمرهای رفته رو فقط با یه جمله یاد کنه
جمله ای که ما دیگه توش گمیم.

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

نگاه

من باز هم اون نگاه که منو زیر و رو کرد دیدم
اما توی یه چشم دیگه
حسم عجیب
بغضی همراه با دلهره و اضطراب
نمیدونم اضطراب واسه چیه
حتی اینجا هم نمیتونم حرف بزنم
در این مورد
چاه میخوام(نه نه من مریض نیستم)
همون شونه ای برای سر برش گذاشتن واسم کافیه

خیام

گویند بهشت و حور عین خواهد بود آنجا می‌ناب و انگبین خواهد بود
گر ما مِی و معشوقه گزیدیم چه باک؟ چون عاقبت کار چنین خواهد بود

۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

خیام


این سبزه که امروز تماشا گه توست
فردا همه از خاک تو خواهد رست